گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

شهری بود نکوئی و جانا تواش دری

فرزند حسن و عشق و تو بر هر دو مادری

عشقم نشست در دل و عقلم فرار کرد

آری دو پادشاه نشاید به کشوری

تا هست منظر دل و دیده مقام دوست

حاشا که من نظر بگشایم به منظری

دیدم که خضر جام به کف سوی میکده

می‌رفت تا بَدَل کند او را به ساغری

ذرات را وجود چه در پیش آفتاب

ما غیر دوست هست ندیدیم دیگری

هستی گل ار کلاله ز سنبل فکنده گل

سروی اگر که سرو ز گل آورد بری

کوثر به جنب چشمه نوش تو قطره‌ای

خورشید پیش تابش روی تو اختری

ملکی است خوبروئی او را تو مالکی

بحریست آفرینش او را تو گوهری

منصوروار داری اگر سر حق بسر

داری بود محبت آنجا ببر سری

آشفته را کله نه و سر سوده بر سپهر

تا ساخته ز خاک در شاه افسری

شاها توئی که علت ایجاد عالمی

شاها توئی که وارث تاج پیمبری