گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

خواستم زو آبرویی، گفت «بیهوده مگوی

عاشقان را ز آب چشم خویش باشد آبروی »

بر سر خاک شهید عشق حاجت خواستم

گفت «نام دلبر ما گو، ولی حاجت مگوی »

آب چشمم شست خون و خون چشمم گشت آب

پند گویا، بنگر این خوناب و دست از من بشوی

دی به بازاری گذشتی، خاست هویی آنچنان

جان و دل کردند خلقی گم در آن فریاد و هوی

جان من گم گشت و می جویم، نمی یابم نشان

چون تو در جان منی، باری چنین خود را مجوی

در خرابیهای هجران گر تو در خسرو رسی

در بیابان کی رود بهر رضای تشنه جوی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ناصرخسرو

این کهن گیتی ببرد از تازه فرزندان اوی

ما کهن گشتیم و او نو اینت زیبا جادوی!

مادری دیدی که فرزندش کهن گردد هگرز

چون کهن مادرش را بسیار باز آید نوی؟

هرکه را نو گشت مادر او کهن گردد، بلی

[...]

منوچهری

آفرین زان مرکب شبدیز فعل رخش خوی

اعوجی مادرش و آن مادرش را یحموم شوی

گاه بر رفتن چو مرغ و گاه پیچیدن چو مار

گاه رهواری چو کبک و گاه برجستن چو گوی

چون نهنگان اندرآب و چون پلنگان بر جبال

[...]

قطران تبریزی

چون بطرف باغ بنماید گل خودروی روی

دست دلبر گیر و جای اندر کنار جوی جوی

برده از مرجان بگونه لاله نعمان سبق

برده از مطرب بدستان بلبل خوشگوی گوی

بستد از یاقوت بسد لاله و گلنار رنگ

[...]

مسعود سعد سلمان

تا بروید لاله سوری چو لاله دار روی

جام چون لاله کن از روی چو لاله کام جوی

جز به گرد باغ عیش و گرد قصر عزمپوی

جز پی رامش مگیر و جز گل دولت مبوی

انوری

صفه‌ای را نقش می‌کردند نقاشان چین

بشنو این معنی کزاین خوشتر حدیثی نشنوی

اوستادی نیمه‌ای را کرد همچون آینه

اوستادی نیمه‌ای را کرد نقش مانوی

تا هر آن نقشی که حاصل باشد اندر نیمه‌ای

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه