گنجور

 
خواجوی کرمانی

ایکه گوئی کز چه رو سرگشته می گردی چو گوی

گوی را منکر نشاید گشت با چوگان بگوی

قامتم شد چون کمند زلف مهرویان دو تا

بسکه می جویم دل سرگشته را در خاک کوی

صوفیان را بی می صافی نمیباشد صفا

جامه ی صوفی بجام باده ی صافی بشوی

چند گوئی در صف رندان کجا جویم ترا

تشنگانرا هر کجا آبی روان یابی بجوی

ساقیان خفتند و رندان همچنان در های های

مطربان رفتند و مستان همچنین در های و هوی

یکنفس خواهم که با گل خوش بر آیم در چمن

لیک نتوانم ز دست بلبل بسیار گوی

خویشتن را از میانت باز نتوانم شناخت

زانک فرقی نیست از موی میانت تا بموی

دل بدستت داده ام لیکن کدامم دستگاه

خاک کویت گشته ام اما کدامم آبروی

گر وطن بر چشمه ی آب روانت آرزوست

خوش بر آ بر گوشه ی چشمم چو گل بر طرف جوی

گر تو برقع می گشائی ماه گو دیگر متاب

ور تو قامت می نمائی سرو گو هرگز مروی

لاله را گر دل بجام ارغوانی می کشد

بلبلان را بین چون خواجو مست و لا یعقل ببوی