مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸۴
در جهان گر بازجویی نیست بیسودا سریلیک این سودا غریب آمد به عالم نادری
جمله سوداها بر این فن عاقبت حسرت خورندز آنک صد پر دارد این و نیست آنها را پری
پیش باغش باغ عالم نقش گرمابهست و بسنی در او میوه بقایی نی در او شاخ تری
آن ز سحری تر نماید چون بگیری شاخ اومیبرد […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹۷
تا بنستانی تو انصاف از جهود خیبریجان به جانان کی رسانی دل به حضرت کی بری
جعفر طیاروار ار آب و از گل کی رهیتا نخندی اندر آتش همچو زر جعفری
دل نبیند آنک باشد جسم و جان را او حجابسر ندارد آنک بنهد پا در این ره سرسری
تا دو چشمت بسته باشد اندر این بازارگاهسخت ارزان […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹۹
بی گهان شد هر رفتن سوی روزن ننگریآتشی اندرزنی از سوی مه در مشتری
منگر آخر سوی روزن سوی روی من نگرتا ز روی من به روزنهای غیبی بنگری
روی زرینم به هر سو شش جهت را لعل کردتا ز لعل تو بیاموزید رویم زرگری
شش جهت گوسالهای زرین و بانگش بانگ زرگاوکان بر بانگ زر مستان سحر […]

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۱ - در مدح تاجالدین ابوالفتح اصفهانی
ای پدیدار آمده همچون پری با دلبریهر که دید او مر ترا با طبع شد از دل بری
آفتاب معنی از سایت بر آید در جهانزان که از هر معنیی چون آفتاب خاوری
زهره مزهر بر تو سازد کز عطارد حاصلیمر ترا از راستی تو مشتری شد مشتری
بینمت منظوم و موزون و مقفا زان ترادستیار خویش دارد […]

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۴
ای دل ار خواهی که یابی رستگاری آن سریچون نسازی فقر را نعل از کلاه سروری
جانت اندر راه معنی یک قدم ننهد به صدقتا نسازی راه را از دزد باطن رهبری
هر زیادت کان ندارد بر رخان توقیع شرعآن زیادت در جهان عدل بینی کمتری
مرد زی در راه دین با رنگ رعنایی مسازسعتری از ننگ هر […]

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵ - این قصیدهٔ غرا از زادهٔ سرخس است
ای سنایی بی کله شو گرت باید سروریزانک نزد بخردان تا با کلاهی بی سری
در میان گردنان آیی کلاه از سر بنهتا ازین میدان مردان بو که سر بیرون بری
ور نه در ره سرفرازانند کز تیغ اجلهم کلاه از سرت بربایند هم سر بر سری
عالمی پر لشکر دیوست و سلطان تو دینزان سلطان باش و […]

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۸۰
چون به ملک اندر بر آرد گردی از مردان مردداد او را تاج و تخت و ملک عالم بر سری
تا از او فرزند زاید در جهان و وادهددر مصاف اندر حسام و در نماز انگشتری

وحشی » گزیده اشعار » غزلیات » غزل ۳۹۳
ای جوان ترک وش میر کدامین لشکریای خوشا آن کشوری کانجا تو صاحب کشوری
ای سوار فرد از لشکر جدا افتادهاییا از آن ترکان یغما پیشهٔ غارتگری
آتشت در آب پنهانست و زهرت در شکرآشکارا گر چه با من همچو شیر و شکری
خواه شکر ریز و خواهی زهر در جامم که توگر چه زهرم میچشانی از شکر […]

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۵۷ - در عذر قی کردن در مجلس شراب گفته
ای برادر گر مزاج از فضله خالی آمدیآدمی پس یا ملک یا دیو بودی یا پری
ور قوای ماسک و دافع نبودی در بدنطفل را از پایهٔ اول نبودی برتری
طبع اگردست تصرف برکشیدی وقت خوابشخص را بر دم زدن هرگز نبودی قادری
نزد عاقل هیچ فرقی نیست گاه مصلحتآنچه بولی میکنی تازانج آبی میخوری
گر طبیعت را به […]

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۸ - در مذمت شعر و شاعری و فضیلت علم و حکمت
ای برادر بشنوی رمزی ز شعر و شاعریتا ز ما مشتی گداکس را به مردم نشمری
دان که از کناس ناکس در ممالک چاره نیستحاش لله تا نداری این سخن را سرسری
زانکه گر حاجت فتد تا فضلهای را کم کنیناقلی باید تو نتوانی که خود بیرون بری
کار خالد جز به جعفر کی شود هرگز تمامزان یکی […]

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح دستور جلالالدین عمر
ای چو عقل اول از آلایش نقصان بریچون سپهرت بر جهان از بدو فطرت برتری
مسند تست آن کزو عالی نسب شد کبریاپایهٔ تست آن کزو ثابت قدم شد مهتری
سایه و خورشید نتوانند پیمودن تمامگر ز جاه خویش در عالم بساطی گستری
تا تو باشی مشتری را صدر و مسند کی رسدگر دوات زر شود خورشید پیش […]

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح صدر معظم فخرالدین محمدبن ابراهیم سری
حکم یزدان اقتضا آن کرده بودست از سریکز جهان بر دو محمد ختم گردد مهتری
این به انواع هنر معروف در فرزانگیوان به اجناس شرف مشهور در پیغامبری
حکم آن در شرع و دین از آفت طغیان مصونرای این در حل و عقد از قدح هر قادحبری
داشت آنرا حلقه در گوش آدم اندر بندگیدارد این را دیده […]

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۱ - در صفت بزم و مدح ملک اعظم عماد الدین فیروزشاه و دستور بزرگ
حبذا بزمی کزو هردم دگرگون زیوریآسمان بر عالمی بندد زمین بر کشوری
کشوری و عالمی را هم زمین هم آسماناز چنین بزمی تواند داد هردم زیوری
مجلس کو دعوی فردوس را باطل کندگر میان هر دو بنشانند عادل داوری
با هوای سقف او رونق نبیند نافهایبا زمین صحن او قیمت نیابد عنبری
در خیال نقش بترویان او واله شوندگر […]

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۳ - سوگندنامهای که انوری در نفی هجو قبة اسلام بلخ گفته و اکابر بلخ را مدح کرده
ای مسلمانان فغان از دور چرخ چنبریوز نفاق تیر و قصد ماه و سیر مشتری
کار آب نافع اندر مشرب من آتشیستشغل خاک ساکن اندر سکنهٔ من صرصری
آسمان در کشتی عمرم کند دایم دو کاروقت شادی بادبانی گاه انده لنگری
گر بخندم وان به هر عمریست گوید زهرخندور بگریم وان همه روزیست گوید خونگری
بر سر من مغفری […]

ملکالشعرای بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۴۸ - گیهان اعظم
با مه نو زهره تابان شد ز چرخ چنبری
چون نگین دانی جدا از حلقهٔ انگشتری
راست چون نیلوفر بشکفته بر سطح غدیر
سر زدند انجم ز سطح گنبد نیلوفری
گفتی از بنگه برون جستند ربالنوعها
با کمرهای مرصع، با قباهای زری
برق انجم در فضای تیره گفتی آتشی است
پاره پاره جسته در نیلی پرند ششتری
کهکشان، گفتی همی پیچیده گردون بر […]

ملکالشعرای بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۵۱ - کل الصیدفی جوفالفرا
چارتن در یک زمان جستند در دوران سری
پنج نوبت کوفتند از فر شعر و شاعری
جاه و آب رودکی شد تازه زبن چار اوستاد
فرخی و عسجدی و زینتی و عنصری
درگه محمود شد زین چار شاعر پرفروغ
همچنان کز هفت اختر، گنبد نیلوفری
زر فرستادند بهر شاعران بر پشت پیل
اینت خوش بازارگانی، آنت والا مشتری
بود کار شاعران در حضرت […]

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴۲
جان شیرین منی، ای از لطافت چون پری
گر پری جان است، تو از جان شیرین خوشتری
گوییا بر آب حیوان برگ نیلوفر دمید
آن تن نازک به زیر فوطه نیلوفری
خواستم جورت بگویم، خوف دل بربست لب
لیک رخ را چون کنم، دارد زبان زرگری
کافرا، تا چند تو خون مسلمانان خوری
بار دیگر گر مسلمانی، بدین سو بنگری
دل ز من […]

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹۰ - در مدح امیر شیخ حسن
طالع عالم مبارک شد به میمون اختری
منتظم شد سلک ملک دین به والا گوهری
تاج شاهی سرفرازی میکند امروز از آنک
گردنان مملکت را دوش پیدا شد سری
اول ماه جمادی سال ذال و میم و حا
ز آفتابی در وجود آمد به شب نیک اختری
تا حساب طالعش بیند در اصطرلاب ماه
شب همه شب […]

رهی معیری » ابیات پراکنده » چشم نیلی
نیلگون چشم فریب انگیز رنگ آمیز تو
چون سپهر نیلگون دارد سر افسونگری
از غم رویت بسان شاخه نیلوفرم
ای ترا چشمی به رنگ شعله نیلوفری

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸۵
آفت ایجاد است طبع از دستگاه خود سری
دختر رز فتنهها میزاید از بیشوهری
تاکی اجزای کمال ازگفتگو بر هم زدن
یک نفس همگر دو لب بر همگذاری دفتری
هیچکس از تنگنای چرخ ره بیرون نبرد
عالمی راکلفت اینخانهکشت از بیدری
دل شکست اما صدا واری ننالیدیم حیف
موی چینیکرد ما را دستگاه لاغری
تا درین بازار عبرت جنس ما آمد به عرض
هیچکس […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸۷
تا کجا آن جلوه در دلها کشد میدان سری
در فشار شیشه افتادهست آغوش پری
غفلت ذاتی ز تدبیر تأمل فارغ است
از فسون پنبه منت بر نمیدارد کری
تا عدم آوارهٔ آفات باید تاختن
جز فرو رفتن ندارد کشتی ما لنگری
فیض صحرا در غبار خانمان آسوده است
تا به دامن وارسی باید گریبان بر دری
برگ برگ بید این باغ امتحانگاه […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸۸
دوستان این خاکدان چون من ندارد دیگری
خانه در زیر زمین بنیاد و نقش پا دری
مردم و یاد مرا بر من نکرد آن مست ناز
در غبارم داشت استقبال پابوسش سری
میروم از خود چو شمع و پا به دل افشردهام
کشتی من بادبان دارد به جیب لنگری
خواب راحت در تلاش مخمل و سنجاب سوخت
زیر پهلو داشتم چون ناتوانی […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸۹
عالمی بر باد رفت از سعی بیپا و سری
خامهها در مشق لغزشگم شد از بیمسطری
فرصت جمعیت دل نوبهار مدعاست
غنچه خسبیها مقدم گیر بر گل بستری
گفتگو بنیاد تمکینت به توفان میدهد
گر همهکهسار باشی زین صداها میپری
بیمحابا دم مزن گر پاس دل میبایدت
با نفس دارد حباب آیینهٔ میناگری
ریزش اشکی چو شمعت خضر مقصدکردهاند
کاش با این لغزش از […]

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۳ - و له فی المدیحه
عقرب جراره دارد ماه من بر مشتری
یا ز سنبل بر شقایق حلقهٔ انگشتری
تو به عارن زهره و م مشتری از جان ترا
لیک کو آن زهره کایم زهرهات را مشتری
عقرب اندر زهره داری سنبله بر آفتاب
ذوذوابه در قمر داری ذنب در مشتری
مشک تر بر عاج داری ضیمران بر ارغوان
غالیه بر نسترن عنبر به گلبرک طری
مردمان عنبر […]

شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰۰
جان چه باشد گر نباشد عاشق جان پروری
دل چه ارزد گر نورزد مهر روی دلبری
من چه بازم گر نبازم عشق یار نازکی
باده نوشی جان فزائی دلبری مه پیکری
دیده تا دیده جمالش در خیالش روز و شب
بی سر و پا سو به سو گردیده در هر کشوری
خسرو شیرین خوبان جهان یار من است
فارغ است از حال […]

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۶۹ - در مدح سلطان محمود غزنوی
ای جهان را دیدن تو فال مشتری
کیست آن کو نیست فال مشتری را مشتری
گر ز عنبر بر سمن عمدا تو افکندی زره
آن زره که کاشته است از غالیه بر ششتری
آهوی بزمی تو با کبر پلنگانت چکار
آهوان را کی بود کبر پلنگ بربری
باز سر گیری تو و کبکی نیاز آرد ترا
باز را این دوستی کی بود […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۳
ای به رخسار و به عارض آفتاب و مشتری
آفتاب و مشتری را من به جانم مشتری
داری از سنبل نهاده سلسله بر آفتاب
داری از عنبر کشیده دایره بر مشتری
از سر زلف سیه با حلقههای سنبلی
از خم جَعْد و شکن با تودههای عنبری
تا ندیدم زلف مشکینت ندانستم که هست
تار تبت حلقه حلقه بر جهاز ششتری
لالهگون روی تو […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۴
ترک من دارد شکفته گُلستان بر مشتری
مشتری بر سرو و سرو اندر قبای شُشتری
بر سمن یک حلقهٔ انگشتری دارد ز لعل
وز شبه بر ارغوان صد حلقهٔ انگشتری
در جهان هرگز نگار آزری گویا نشد
در میان آدمی هرگز نشد پیدا پری
این شگفتی بین که تا تُرک من از مادر بزاد
شد پری پیدا و شد گویا نگار آزری
گر […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۷
چیست آن رخشنده و پاک و زدوده گوهری
فتنهٔ هر دشمنی و شحنهٔ هر لشکری
گوهری کاندر صفت مانند آبی روشن است
یا به هنگام عمل مانند سوزان آذری
اصلش از سنگ است وچون آتش فروزد روز جنگ
سنگ خارا از نهیب او شود خاکستری
پشت اسلاماست ازین معنی ستایندش همی
روز آدینه خطیبان از سر هر منبری
سربهسر پرگوهرست و چون هنر […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۸
تیره شد ماه خرد بر آسمان مهتری
خشک شد سرو هنر در بوستان سروری
راست پنداری که جنبان شد زمین از زلزله
پاره شد از جنبش او بارهٔ اسکندری
کس ندید این حادثه کز روز یکساعت شده
در نشیب افتد زبالا آفتاب خاوری
بامداد از دولت و نیکاختری ثانی نداشت
چاشتگه فانی شد اندر محنت و شوم اختری
مردمانگفتند سعد آید زگردون قسم […]

امیر معزی » قطعات » شمارهٔ ۳۰
کردم اندر فتح غزنین ساحری در شاعری
کرد پرگوهر دهانم پادشاه گوهری
دست رادش در دهانم درّ دریایی نهاد
چون ببارید از زبانم پیش او درّ دری
پادشا بخشد به شاعر زرّ و دیبا و قصب
او مرا این هر سه بخشید و جواهر بر سری
درکنارم درّ و فیروزه است و لعل از جود او
در وثاقم جامهٔ رومی و زرّ […]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲۳
یا رب آن ماه است یا خورشید یا بُت یا پری
راستی را خوش جگر سوزی و چابک منظری
سرو خوانم قامتت را یا صنوبر یا خدنگ
زهره گویم جبهه ات را یا سهیل ار مشتری
مادرت گر آدمی بوده ست بی هیچ اشتباه
پس پری را بر تو افتاده ست مهرِ مادری
کس بدین صورت نمی دانم که در آفاق […]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۹
گر به فردوسی از حریم وصل نگشانی دری
پیش هر حوری ز آب دیده باشد کوثری
گرنه در هر غرفه زنجیری بود از موی دوست
در بهشت از هر دری آید عذاب دیگری
گرنه آن سرو افکند بر شاخ طوبی سایه
هر ورق در شرح بی برگی بر آرد دفتری
با لب رضوان ما از ما بگو ای سلسبیل
ساقی جانها روان […]

صامت بروجردی » کتاب المراثی و المصائب » شمارهٔ ۳۷ - مصائب امالائمه
در جهان هرگز ز بعد رحلت پیغمبری
کس نزد در خانه پیغمبر خود آذری
چون امیرالمومنین در عین قدرت تاکنون
سر به تسلیم و رضا ناورده هرگز سروری
آنقدر شیر خدا گردن به حکم حق نهاد
تار سن در گردن او بست از سگ کمتری
داد دنیای دینی آنقدر دو نان را امان
تا بشیر حق نمودند ادعای همسری
تا قیامت کرد کار […]
