گنجور

 
ازرقی هروی

طالع پیروز بختی ، مایۀ نیک اختری

آسمان کامگاری ، آفتاب سروری

رسم دانی ، ملک سازی ، رزم جویی ، خسروی

پیشوای روزگاری ، پادشاه کشوری

شمس دولت ، زین ملت کهف امت ، شه طغان

آنکه نیکو همت او گشت از بدها بری

آن خداوندی که جمشید دگر در حشمت اوست

امر او چون امر جمشیدست بر عالم جری

ای شهنشاهی که جمشیدی ، از آن معنی که هست

آدمی فرمان بر تو ،همچو دیو و چون پری

نادران ملک بودند اردوان و اردشیر

اردوان دیگری ، یا اردشیر دیگری

چون کمان در دست گیری مایۀ سعدی ، شها

مایۀ سعدست چون در فوس باشد مشتری

خسروی را همچو شخصی ، کامگاری را دلی

کامگاری را چو جانی ، خسروی را پیکری

فرق شاهی را چو عقلی ، نور دانش را دلی

ایمنی را همچو حصنی ، رستگاری را دری

کارساز سعد چرخی ، کیمیای دولتی

بر سر اقبال تاجی ، بر تن دولت سری

مایۀ اثبات کامی ، عین نفی اندهی

مر سخارا چون سرشتی ، مر وفارا گوهری

شیر همت پادشاهی ، شیر هیبت خسروی

شیر گیری ، صف پناهی ، ببر خویی ، صفدری

فکرت ما درخور تو چون ستاید مر ترا ؟

ز آنکه تو در فکرت ما از ستایش برتری

در جهان گر وحی جایز بودی اندر وقت ما

بر حقیقت مر ترا جایز بدی پیغمبری

گرز سد اسکندر رومی چنان معروف شد

کمترین فرمان تو سدی بود اسکندری

نیزه از بیم تو لرزانست تا با نیزه ای

خنجر از سهم تو ترسانست تا با خنجری

ای شهنشاه ، ای خداوند ای کریم بن الکریم

جان من داند که اندر نور جانم زیوری

عالم علمی ولیکن پادشاه عالمی

اختر فضلی ولیکن کارساز اختری

قدر دیهیم و نگینی ، جاه ملک و حشمتی

فخر شمشیر و سنانی ، عز تخت و افسری

ای خداوندی ،که ایامت نماید بندگی

وی شهنشاهی ، که افلاکت کند فرمان بری

گر بر آزادان بر افتد ، شهریارا ، عقدبیع

چون من و بهتر زمن در ساعتی سیصد خری

پس ز اقلیمی باقلیمی بدست و خط خویش

بنده را فرمان دهی و اندر سخن یادآوری

از کدامین چشم ، شاها ، از تفاخر بنگرم ؟

کین نه قدر چون منی باشد چو نیکو بنگری

عنصری در خدمت محمود دایم فخر کرد

زانکه دادش پاره ای در شعر فتح نودری

خواست گفتن : من خدایم در میان شاعران

کز خداوندم چنین فخری ، رسید از شاعری

اندرین میدان فخر اکنون بتو مر بنده راست

گو درین میدان فخر آی ار تواند عنصری

ای خداوندی ، که اندر خاور و در باختر

بر چو تو شاهی نتابد آفتاب خاوری

ای شهنشاهی ، که اندر روزبار و روز رزم

از سیاست موج دریایی و سوزان آذری

از چو تو شاهی اگر لافی زنم از افتخار

نیست لافی بر گزاف و نیست فخری سرسری

تا سپهر چنبری هرگز نگیرد طبع خاک

تا نپاید جرم خاک اندر سپهر چنبری

ملک بادت بی قیاس و عمر بادت بی کران

تا زعمر و ملک خویش اندر جوانی برخوری

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عنصری

ای جهان را دیدن تو فال مشتری

کیست آن کو نیست فال مشتری را مشتری

گر ز عنبر بر سمن عمدا تو افکندی زره

آن زره که کاشته است از غالیه بر ششتری

آهوی بزمی تو با کبر پلنگانت چکار

[...]

ازرقی هروی

ای شکسته تیره شب بر روی ، روشن مشتری

تیره شب بر روی روشن مشتری در ششتری

از شکر بر نقره داری دانۀ یاقوت سرخ

وز شبه بر عاج داری حلقۀ انگشتری

زلف مشکین تو پنداری که آزر بر نگاشت

[...]

قطران تبریزی

ای شکنج زلف جانان بر پرند ششتری

سایبان آفتابی یا نقاب مشتری

توده توده مشک داری ریخته بر پرنیان

حلقه حلقه زلف داری بافته بر ششتری

گاه بر گلنار تازه شاخهای سنبلی

[...]

امیر معزی

ای به رخسار و به عارض آفتاب و مشتری

آفتاب و مشتری را من به جانم مشتری

داری از سنبل نهاده سلسله بر آفتاب

داری از عنبر کشیده دایره بر مشتری

از سر زلف سیه با حلقه‌های سنبلی

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از امیر معزی
سنایی

ای پدیدار آمده همچون پری با دلبری

هر که دید او مر ترا با طبع شد از دل بری

آفتاب معنی از سایت بر آید در جهان

زان که از هر معنیی چون آفتاب خاوری

زهره مزهر بر تو سازد کز عطارد حاصلی

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه