عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱
ذرهای اندوه تو از هر دو عالم خوشتر استهر که گوید نیست دانی کیست آن کس کافر است
کافری شادی است و آن شادی نه از اندوه تونی که کار او ز اندوه و ز شادی برتر است
آن کزو غافل بود دیوانهای نامحرم استوانکه زو فهمی کند دیوانهای صورتگر است
کس سر مویی ندارد از مسما آگهیاسم […]

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰
چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردمپرور استنیست از شفقت مگر پرواری او لاغر است
زان فلک هنگامه میسازد به بازی خیالکاختران چون لعبتانند و فلک چون چادر است
عاقبت هنگامهٔ او سرد خواهد شد از آنکمرگ این هنگامه را چون وامخواهی بر در است
در جهان منگر اگرچه کار و باری حاصل استکاخرین روزی به سر باریش […]

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸
یار رفت از دیده لیکن روز و شب در خاطر است
گر به صورت غایب است اما به معنی حاضر است
عاشق اندر ظاهر و باطن نبیند غیر دوست
پیش اهل باطن این معنی که گفتم ظاهر است
در حضور دوست هر جانب نظر کردن خطاست
یک زمان حاضر نشین ای دل که جانان ناظر است
خاطرم خوش نیست هرگز جز […]

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » قصاید » شمارهٔ ۶
کنگر ایوان شه کز کاخ کیوان برتر است
رخنه ها دان کش به دیوار حصار دین در است
چون سلامت ماند از تارج نقد این حصار
پاسبان در خواب و بر هر رخنه دزدی دیگر است
چیست زر ناب رنگین گشته خاکی ز آفتاب
هر که کرد افسر ز زر ناب خاکش بر سر است
گر ندارد سیم و زر دانا […]

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » قصاید » شمارهٔ ۷
حبذا قصری که ایوانش ز کیوان برتر است
قبه والای او بالای چرخ اخضر است
سرکشیده ست آنچنان بالا که گویی چرخ را
کنگر اطراف بامش شرفه های افسر است
کعبه از سنگ است و هر سنگی که در بنیاد اوست
کعبه آسا مقبلان را قبله گاهی دیگر است
چرخ بر معمار او گاه عمارت عرضه کرد
خشت مهر و مه که […]

ملکالشعرای بهار » قصاید » شمارهٔ ۴۲ - حب الوطن
هر کرا مهر وطن در دل نباشد کافر است
معنی حبالوطن، فرمودهٔ پیغمبر است
هرکه بهر پاس عرض و مال و مسکن داد جان
چون شهیداناز می فخرشلبالبساغر است
از خدا وز شاه وز میهن دمی غافل مباش
زان که بی این هرسه، مردم ازبهائم کمتراست
قلب خود از یاد شاهنشه مکن هرگز تهی
خاصه در میدان که شاهنشاه قلب لشگر است
از […]

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - قصیدهٔ دریای ابرار «این تلخ می که هست دل مرده را حیات زهر است در دهان حریفان بد فعال»
کوس شه خالی و بانک غلغلش درد سر استهر که قانع شد به خشک و ترشهٔ بحر وبر است
تا ز هر بادی به جنبی ، پا به دامن کش چو کوهکادمی مشتی غبار و عمر باد صرصر است
شکرگو ، ار فقر نفست را کشد ، زیرا خلیلچون تبر برداشت منت بر بتان آذر است
دولت آن […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲
ای که در راه خدایت چشم غیرت رهبرست
باغ را بنگر که از آثار رحمت اخضر است
کیف یحیی الارض بعد الموت را نظّاره کن
تا عیان گردد ترا بعثی که حشر اکبر است
سبغة الله را نگر آثار قدرت را به بین
حبذا آیات آنگو خالق خشک و ترست
بر درختی راست تسبیحی و […]

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹
غمزه بیمار یار، از ناتوانی خوشترست
قامتش را در طبیعت، اعتدالی دیگر است
چشم بیمار تو در خواب است و ابرو بر سرش
ای خوشا، بیمار، کش پیوسته باری بر سر است
زیر لب با ما حدیثی گو، که این بیمار را
مدتی شد کارزوی شربتی زان شکرست
آفتاب ما « بحمد الله» مبارک طالع است […]

اقبال لاهوری » پیام مشرق » میخانهٔ فرنگ
یاد ایامی که بودم در خمستان فرنگ
جام او روشنتر از آئینهٔ اسکندر است
چشم مست می فروشش باده را پروردگار
باده خواران را نگاه ساقی اش پیغمبر است
جلوهٔ او بی کلیم و شعله او بی خلیل
عقل ناپروا متاع عشق را غارتگر است
در هوایش گرمی یک آه بیتابانه نیست
رند این میخانه را یک لغزش مستانه نیست

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۰
خاموشیام جنونکدهٔ شور محشر است
آغوش حیرت نفسم نالهپرور است
داغ محبتم در دل نیست جای من
آنجاکه حلقه میزنم از دل درونتر است
بیقدر نیستم همهگر باب آتشم
دود سپند من مژهٔ چشم مجمر است
آرام نیست قسمت داناکهبحر را
بالین حباب و وحشت امواج بستر است
از عاجزان بترسکه آیینهٔ محیط
چونگل، به جنبش نفس باد ابتراست
پیوند دل به تار نفس دام […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۱
در تپشآباد دهر حیرت دل لنگر است
مرکز دور محیط آب رخگوهر است
چرخ ز سرگشتگیگرد سحر سازکرد
سودن صندل همان شاهد دردسر است
لاف هنر بیهدهست تا ننمایی عمل
تیغ نگردد چنارگر همه تن جوهر است
نیست غبار اثر محرم جولان ما
کز عرق شرم عجز راه فضولی تر است
رشتهٔ ساز امید درگره عجز سوخت
شوق چه شوخیکند ناله نفسپرور است
رهرو تسلیم […]

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۶
عنبر است آن حلقه گشته زلف او یا چنبر است
چنبر است آری ولیکن چنبر اندر عنبر است
اصل او از زنگ و بر یک اصل او سیصد شکن
هر شکنجی را که بینی ز اصل او سیصد سر است
هر سری را باز سیصد بند گوناگون چنانک
زیر هر بندی ازو یک مشت مشک اذفر است
طبع او طبع بهار […]
