گنجور

 
نسیمی

مشعل خورشید کز نورش جهان را زیور است

چند باشی گرم در چهرش که طشت آذر است

داغها دارد فلک بر سینه از مهر رخش

پینه های داغ باشد آن که گویی اختر است

تا زداید زنگ از آیینه چرخ کبود

ماه نو هر ماه همچون صیقل روشنگر است

مهربانی می نماید آفتاب اما چه سود

نوعروسی را که روی خوب زیر چادر است

چون مسیحا گر بود بر آفتابت تکیه گاه

روز آخر خشت بالین است و خاکت بستر است

همچو قارون طالب گنجی ولی آگه نه ای

زان که در هر جا که گنجی هست مارش بر سر است

کشتی آفاق را از مال مالامال دان

کی سلامت می رود کاین بحر پرشور و شر است

بر امید آب حیوان از چه باید کند جان؟

عاقبت لب تشنه خواهد مرد اگر اسکندر است

ملک دنیا سر به سر چون خانه زنبور دان

گاه در وی شهد صافی گاه زهر و نشتر است

پا به حرمت نه به روی خاک اگر داری خبر

کاین غبار تیره فرق خسروان کشور است

کنگره ایوان شه می گوید از دارا نشان

خشت چرخ پیرزن خاک قباد و قیصر است

هر گلی کز خاک می روید نشان گلرخی است

سبزه برطرف چمن خط بتان دلبر است

گرچه عالم بود در فرمان سنجر آن زمان

سنجدی ناید برون آنجا که خاک سنجر است

تن یکی مشت غبار اندر ره باد فناست

عمر کوه برف، لیکن آفتابش بر سر است

آدمی را معرفت باید نه جامه از حریر

در صدف بنگر که او را سینه پرگوهر است

مرد را جرأت به کار آید نه خنجر در میان

ورنه هر پر ماکیانی را به پهلو خنجر است

گر نه ای ابله مرو با حرص زر در زیر خاک

هر که حرص مال دارد موش دشت محشر است

چاکر دو نان مشو از بهر یک لب نان که تو

غافلی و رزق تو بر تو ز تو عاشق تر است

مهر زر از سینه بیرون کن که صندوق لحد

جای ذکر و طاعت است آنجا نه مأوای زر است

فکر مالت برده خواب از دیده شبهای دراز

یاد مردن کن که مالت وارثان را درخور است

مال تو مار است و عقرب چند ورزی مهر او؟

هیچ کس دیدی که در دنیا محب اژدر است؟

مطلع دیگر شنو کز استماعش گوش خلق

عبرتی گیرد، هر آن گوشی که در وی گوهر است