گنجور

 
جامی

تارک درویش تارک فارغ از تاج زر است

کمترین ترک از کلاه تارکش ترک سر است

کی مکمل گردد از ترک دو عالم آن کلاه

زانکه ترک دیدن آن ترک ترکی دیگر است

سخره نفس بهیمی را نزیبد تاج فقر

سر که هست افسار را درخور نه جای افسر است

زن بود کز زرد کند زیور برای دست خویش

دست مردان را همین افشاندن زر زیور است

تا نماید رو مریدان را چو خامه راه راست

پیر را از اشک بر رو تارها چون مسطر است

بر امید گنج کاخ عمر خود ویران مکن

کانچه خوانی گنج نامه نقش پشت اژدر است

پیر خواهد نقد عمر گم شده در خاک جست

کز پی غربال کرده قامت خود چنبر است

ذوق بخشد سامعان را آه چون خیزد ز سوز

عود باشد حاضران را دود کان از مجمر است

حرف وحدت را مدار امید جامی چون تو را

روی دل پر خط گوناگون چو پشت دفتر است