گنجور

 
سلمان ساوجی

غمزه بیمار یار، از ناتوانی خوشترست

قامتش را در طبیعت، اعتدالی دیگر است

چشم بیمار تو در خواب است و ابرو بر سرش

ای خوشا، بیمار، کش پیوسته باری بر سر است

زیر لب با ما حدیثی گو، که این بیمار را

مدتی شد کارزوی شربتی زان شکرست

آفتاب ما « بحمد الله» مبارک طالع است

پادشاه ما به نام ایزد، همایون اختر است

چون هلالش، هر زمان جاه و جلالی از نواست

چون صباحش، هر نفس نور و صفایی در خورست

ناله شبگیر سلمان، عاقبت شد کارگر

بخت، بیدارست و دولت یار و همت یاورست