وحشی » گزیده اشعار » غزلیات » غزل ۱۴۵
دوش در کویی عجب بی لطفیی در کار بودتیغ در دست تغافل سخت بی زنهار بود
رفتن و ناآمدن سهل است با خود خوش کنیمدیده را نادیده کرد و رفت این آزار بود
رسم این میباشد ای دیر آشنای زود سرآنهمه لاف وفا آخر همین مقدار بود
یاری ظاهر چه کار آید خوش آن یاری که اوهم به […]

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱۵
از سعادت در دماغش بیضه پندار بود
مغز مغرور هما را استخوان در کار بود
عشق در هر دل که شمع بیقراری بر فروخت
اولین پروانه اش مهر لب اظهار بود
خانه ما در پناه پستی دیوار ماند
ورنه سیلاب حوادث سخت بی زنهار بود
گفتم از گردون گشاید کار من، شد بسته تر
آن که روشنگر تصور کردمش زنگار بود
تا دماغ […]

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹
دوش چشمم هم به خواب از فکر و هم بیدار بوددر میان خواب و بیداری دلم با یار بود
گرچه بود از هر دو جانب بر دهن مهر سکوتناز او را با نیاز من سخن بسیار بود
کار من دامن گرفتن کار او دامن کشیآن چه بر من مینمود آسان باو دشوار بود
هرچه در دل داشتم او […]

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۲
ای خوش آن وقتی که آن بدعهد با ما یار بود
این متاع درد را در کوی او بازار بود
بوستانها کاندر او بودیم خوش با دوستان
آن همه گلها تو پنداری سراسر خار بود
بارها بینم به خود آن عیش را یاد آورم
کاین همان مرغی ست یارب کاندر آن گلزار بود
می که گفتم چاشنی کن نی گمان بود […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸۵
برگ و ساز عندلیبان زین چمن گفتار بود
پرفشانیها بقدر شوخی منقار بود
سطر آهی کز جگر خواندم سواد ناله داشت
مسطر این صفحه یکسر موج موسیقار بود
از شکست دل شدم فارغ زتعمیر هوس
این بنا عمری گره در رشتهٔ معمار بود
بر سرم پیچید آخر دود سودای کسی
ورنه عمری بود کین دیوانه بیدستار بود
کس نیامد محرم قانون از خود […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸۶
دبده را مژگان بهم آوردنی درکار بود
ورنه ناهمواری وضع جهان هموار بود
دور رنج و عیش چون شمع آنقدر فرصت نداشت
خار پا تا چشم واکردن گل دستار بود
داغ حسرتکرد ما را بیصفاییهای دل
ورنه با ما حاصل این یک آینه دیدار بود
موی چینی دست امید از سفیدی شسته است
صبح ایجادی که ما داریم شام تار بود
روزگاری شد […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸۸
مطلبی گر بود از هستی همین آزار بود
ورنه در کنج عدم آسودگی بسیار بود
زندگیجز نقد وحشت درگره چیزی نداشت
کاروان رنگ و بو را رفتنی در بار بود
غنچهای پیدا نشد بوی گلی صورت نبست
هر چه دیدم زین چمن یا ناله یا منقار بود
دست همت کرد از بیجرأتیها کوتهی
ورنه چون گل کسوت ما یک گریبانوار بود
سوختن هم […]
