گنجور

 
بیدل دهلوی

برگ و ساز عندلیبان زین چمن‌ گفتار بود

پرفشانیها بقدر شوخی منقار بود

سطر آهی‌ کز جگر خواندم سواد ناله داشت

مسطر این صفحه یکسر موج موسیقار بود

از شکست دل شدم فارغ زتعمیر هوس

این بنا عمری‌ گره در رشتهٔ معمار بود

بر سرم پیچید آخر دود سودای ‌کسی

ورنه عمری بود کین دیوانه بی‌دستار بود

کس نیامد محرم قانون از خود رفتنم

نغمهٔ وحشت نوای من برون تار بود

باب رسوایی‌ست از بس تار و پود کسوتم

دست اگر در آستین بردم‌ گریبان زار بود

سبحهٔ زهّاد را دیدم به درد آمد دلم

مرکز این قوم سرگردانتر از پرگار بود

هر دو عالم ‌در خم یک ‌چشم‌ پوشیدن‌ گم‌ است

وسعت این عرصهٔ نیرنگ مژگان‌ وار بود

سرمهٔ عبرت عبث از وضع دهر انباشتیم

دیده ما را غبار خویش هم بسیار بود

راحتی جستیم و واماندیم از جولان شوق

تا نشد منزل نمایان را ما هموار بود

گرد حسرت اینقدر سامان بالیدن نداشت

ما همان یک ناله‌ایم اما جهان ‌کهسار بود

نی به ‌هستی محو شد شور دویی نی در عدم

هرکجا رفتیم بیدل خانه در بازار بود