مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۰
عاشقی در خشم شد از یار خود معشوق وارگازری در خشم گشت از آفتاب نامدار
وانگهان چون گازری از گازران درویشتروانگهان چون آفتابی آفتاب هر دیار
ناز گازر چون بدید آن آفتاب از لطف خودابر پیش آورد اینک گازری باکار و بار
گفت تا گازر نخندد من برون نایم ز ابرتا دل او خوش نگردد من نباشم برقرار
دسته […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۱
عرض لشکر میدهد مر عاشقان را عشق یارزندگان آن جا پیاده کشتگان آن جا سوار
عارض رخسار او چون عارض لشکر شدستزخم چشم و چشم زخم عاشقان را گوش دار
آفتابا شرم دار از روی او در ابر روماه تابان از چنان رخ الحذار و الحذار
چون به لشکرگاه عشق آیی دو دیده وام کنوانگهان از یک نظر […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۴
مطربا در پیش شاهان چون شدستی پرده داربرمدار اندر غزل جز پردههای شاهوار
بندگانشان دلخوشان و بندگیشان بینشانخوانهاشان بیخمیر و بادههاشان بیخمار
دیده بینای مطلق در میان خلق و حقاز همه خلقش گزیر و بر همه فرمان گزار
همچو خور عالم فروز و همچو گردون سرفرازهم کلید هشت جنت هم برون از پنج و چار
سجده آرد پیش ایشان […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۶
مرحبا ای جان باقی پادشاه کامیارروح بخش هر قران و آفتاب هر دیار
این جهان و آن جهان هر دو غلام امر توگر نخواهی برهمش زن ور همیخواهی بدار
تابشی از آفتاب فقر بر هستی بتابفارغ آور جملگان را از بهشت و خوف نار
وارهان مر فاخران فقر را از ننگ جاندر ره نقاش بشکن جمله این نقش […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۳
خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دارخوی من کی خوش شود بیروی خوبت ای نگار
بیتو هستم چون زمستان خلق از من در عذاببا تو هستم چون گلستان خوی من خوی بهار
بیتو بیعقلم ملولم هر چه گویم کژ بودمن خجل از عقل و عقل از نور رویت شرمسار
آب بد را چیست درمان باز در جیحون […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۶
لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریارباز اندر پرده میشد همچنین تا هشت بار
ساعتی بیرونیان را میربود از عقل و دلساعتی اهل حرم را میببرد از هوش و کار
دفتری از سحر مطلق پیش چشمش باز بودگردشی از گردش او در دل هر بیقرار
گاه از نوک قلم سوداش نقشی میکشیدگاه از سرنای عشقش عقل مسکین […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۷
از کنار خویش یابم هر دمی من بوی یارچون نگیرم خویش را من هر شبی اندر کنار
دوش باغ عشق بودم آن هوس بر سر دویدمهر او از دیده برزد تا روان شد جویبار
هر گل خندان که رویید از لب آن جوی مهررسته بود از خار هستی جسته بود از ذوالفقار
هر درخت و هر گیاهی در […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸۱
ای صبا حالی ز خد و خال شمس الدین بیارعنبر و مشک ختن از چین به قسطنطین بیار
گر سلامی از لب شیرین او داری بگوور پیامی از دل سنگین او داری بیار
سر چه باشد تا فدای پای شمس الدین کنمنام شمس الدین بگو تا جان کنم بر او نثار
خلعت خیر و لباس از عشق او […]

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل ۳۲
تا بدین غایت که رفت از من نیامد هیچ کارراستی باید به بازی صرف کردم روزگار
هیچ دست آویزم آن ساعت که ساعت در رسدنیست الا آنکه بخشایش کند پروردگار
بس ملامتها که خواهد برد جان نازنینروز عرض از دست جور نفس ناپرهیزگار
گاه میگویم چه بودی گر نبودی روز حشرتا نگشتندی بدان در روی نیکان شرمسار
باز میگویم […]

پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱
هفتهها کردیم ماه و سالها کردیم پارنور بودیم و شدیم از کار ناهنجار نار
یافتیم ار یک گهر، همسنگ شد با صد خزفداشتیم ار یک هنر، بودش قرین هفتاد عار
گاه سلخ و غره بشمردیم و گاهی روز و شبکاش میکردیم عمر رفته را روزی شمار
شمع جان پاک را اندر مغاک افروختیمخانه روشن گشت، اما خانهٔ دل […]

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷
ای چراغ خلد ازین مشکوةمظلم کن کنارتو شوی نور علی نور که لم تمسسه نار
نیل برکش چشم بد را و سوی روحانیانپای کوبان دسته گل بر برین نیلی حصار
قدسیان دربند آن تا کی برآیی زین نهادتو هنوز اندر نهاد خویشی آخر شرم دار
گر غریب از شهریی کی ره بری سوی دهیچون بماندی در غریبی شهر […]

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰
ای سنایی خیز و در ده آن شراب بی خمارتا زمانی می خوریم از دست ساقی بی شمار
از نشاط آنکه دایم در سرم مستی بودعمرهای خوش بگذرانم بر امید غمگسار
هست خوش باشد کسی را کو ز خود باشد بریخوش بود مستی و هستی خاصه بر روی نگار
من به حق باقی شدم اکنون که از خود […]

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲
ای نهاده بر گل از مشک سیه پیچان دو مارهین که از عالم برآورد آن دو مار تو دمار
روی تو در هر دلی افروخته شمع و چراغزلف تو در هر تنی جان سوخته پروانهوار
هر کجا بوییست خطت تاخته آنجا سپاههر کجا رنگیست خالت ساخته آنجا قرار
آتش عشقت ببرده عالمی را آبرویباد هجرانت نشانده کشوری را […]

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱ - موعظه در اجتناب از غرور و کبر و حرص
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبارای خداخوانان قال الاعتذار الاعتذار
پیش از آن کاین جان عذر آور فرو میرد ز نطقپیش از آن کاین چشم عبرت بین فرو ماند ز کار
پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پندعذر آرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار
ای ضعیفان از سپیدی مویتان شد همچو شیروی ظریفان از سیاهی رویتان شد همچو قار
پردهتان […]

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲ - در مدح ابوالمعالی یوسف بن احمد
آبرویی کان شود بی علم و بی عقل آشکارآتش دوزخ بود آن آبرو از هر شمار
پیشی آن تن را رسد کز علم باشد پیش دستبیشی آن سر را رسد کز عقل باشد پایدار
وای آن علمی که از بی عقل باشد منتشروای آن زهدی که از بی علم یابد انتشار
ای که می قدر فلک جویی و […]

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳ - مناقشهٔ مرد دهری با بوحنیفه
ای خردمند موحد پاک دین هوشیارا زامام دین حق یک حجت از من گوش دار
آن امامی کو ز حجت بیخ بدعت را بکندنخل دین در بوستان علم زو آمد به بار
آنک در پیش صحابان فضل او گفتی رسولتا قیامت داد علمش کار خلقان را قرار
شمع جنت خواند عمر را نبی یکبار و بسبوحنیفه را چراغ […]

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷ - در مدح یوسفبن حدادی
نیست عشق لایزالی را در آن دل هیچ کارکو هنوز اندر صفات خویش ماندست استوار
تا بوی در زیر بار حلق و خلق و جلق و دلقپردهداران کی دهندت بار بر درگاه یار
تا تو مرد صورتی از خود نبینی راستیمرد معنی باش و گام از هر دو کشور در گذار
بندهٔ فضل خداوندیست و آزاد از همهنه […]

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹ - در تعزیت خواجه مسعود و تهنیت فرزند او خواجه احمد
کر ناگه گنبد بسیار سال عمر خوارفخر آل گنبدی را بیجمال عمر خوار
خواجه مسعودی که هنگام سعادت مشتریسعد کلی داشتی از بهر شخص او نثار
آن ز بیم مرگ بوده سالها در عین مرگو آن ز زخم چشم بوده هفتهها بیماروار
نرگسی کز بیم ایزد سالها یک رسته بودخون حسرت کرده او را در لحد چون لالهزار
چشمها […]

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰ - در ترغیب مردان به احتراز از زنان دلفریب
زیبد ار بی مایه عطاری کند پیوسته یارزان که هر تاری ز زلفش نافه دارد صد هزار
صد جگر بریان کند روزی ز حسنش ای شگفتهر که چندان مشک دارد با جگر او را چکار
مایهٔ عنبر فروشان بوی گرد زلف اوستهیچ دانی تا چه باشد یمن زلفش از یسار
بارنامهٔ چشم آهو از دو دیده کرد پستکارنامهٔ […]

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱
ای دل از عقبات باید دست از دنیا بدارپاکبازی پیشه گیر و راه دین کن اختیار
تخت و تاج و ملک و هستی جمله را در هم شکننقش و مهر نیستی و مفلسی بر جان نگار
پای بر دنیا نه و بر دوز چشم از نام و ننگدست بر عقبا زن و بر بنده راه فخر و […]

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۲
زیر مهر پادشاه زری در آرد روزگارگر نفاق اندرونی پاک آید در عیار
در سرای شرع سازد علم دارالضرب درددر پناه شاه دارد مرد بیت المال کار
گلبنی باید که تا بلبل برو دستان زندآبدار از چشمهٔ توفیق و پاک از شرک خار
مرد تا بر خویشتن زینت کند از کوی دیومنقسم باشد درین ره ز اضطراب و […]

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۹۹
مردمان یک چند از تقوا و دین راندند کارزین پس اندر عهد ما نه پود ماندست و نه تار
این دو چون بگذشت باز آزرم و دین آمد شعارگر منازع خواهی ای مهدی فرود آی از حصار
باز یک چندی به رغبت بود و رهبت بود کارور متابع خواهی ای دجال یک ره سر بر آر

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۰۰
زن مخواه و ترک زن کن کاندرین ایام بارزن نخواهد هیچ مردی تا بمیرد هوشیار
گر امیر شهوتی باری کنیزک خر به زرسرو قد و ماهروی و سیم ساق و گلعذار
تا مراد تو بود با او بزن بر سنگ سیمور مزاج او بدل گردد بود زر عیار
آنقدر دانی که برخیزد کسی از بامدادروی مال خویشتن بیند […]

وحشی » گزیده اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران
یک جهان جان خواهم و چندان امان از روزگارکن جهان جان ، بر آن جان جهان سازم نثار
گر دهد دستم ثبات کوه بستانم به وامبسکه پای بندگی خواهم به راهت استوار
خاک چون گرداندم جذب سکون درگهتتندباد رستخیز ازمن نینگیزد غبار
حاش لله گر بشوید صدمهٔ توفان نوحاز جبین من غبار سجده آن رهگذار
آمدم تا افکنم یک […]

وحشی » گزیده اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در ستایش شاه غیاث الدین محمد میرمیران
عقل و دولت ساعت سعدی نمودند اختیارساعت سعدی هزارش سعد اکبر پیشکار
ساعتی کان ساعت از خوبی گلستان ارمدر نخستین گام گردد باغ فردوست دچار
ساعتی کان ساعت ار آبی رود همراه ابرباز گردد قطرههایش گشته در شاهوار
ساعتی کان ساعت ار گشتی سکندر کامجوییافتی سر چشمهٔ خضر از بن دندان مار
ساعتی کان ساعت ار طالع شود مهر […]

وحشی » گزیده اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در ستایش عبدالله خان اعتمادالدوله
سد زبان خواهم که سازم یک به یک گوهر نثاردر ثنای میرزای کام بخش کامکار
مجلس آرای وزارت انجمن پیرای عدلگوهر دریا کفایت اختر مهر اقتدار
بازده گو پشت دولت از وجود او به کوهاعتمادالدوله آن پشت و پناه روزگار
هر پسر را کان پدر باشد به استصواب اوستهر چه گیتی پرورد در تحت امر اختیار
از پسر گلزار […]

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۷ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
ابر آذاری برآمد از کران کوهسارباد فروردین بجنبید از میان مرغزار
این یکی گل برد سوی کوهسار از مرغزاروان گلاب آورد سوی مرغزار از کوهسار
خاک پنداری به ماه و مشتری آبستنستمرغ پنداری که هست اندرگلستان شیرخوار
این یکی گویا چرا شد، نارسیده، چو مسیح!وان یکی بی شوی، چون مریم، چرا برداشت بار
ابر دیبادوز، دیبا دوزد اندر بوستانباد […]

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید (گزیدهٔ ناقص) » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در وصف بهار و مدح ابو احمد محمد بن محمود بن سبکتکین
مرحبا ای بلخ بامی همره باد بهاراز در نوشاد رفتی یا ز باغ نوبهار
ای خوشا آن نوبهار خرم نوشاد بلخخاصه اکنون کز در بلخ اندرون آمد بهار
هر درختی پرنیان چینی اندر سر کشیدپرنیان خرد نقش سبز بوم لعلکار
ارغوان بینی چو دست نیکوان پر دستبندشاخ گل بینی چو گوش نیکوان پر گوشوار
باغ گردد گلپرست و راغ […]

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید (گزیدهٔ ناقص) » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲ - در صفت داغگاه امیر ابوالمظفر فخرالدوله احمدبنمحمدوالیچغانیان
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزارپرنیان هفترنگ اندر سر آرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاسبید را چون پر طوطی برگ روید بیشمار
دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد بادحبذا باد شمال و خرما بوی بهار
باد گویی مشک سوده دارد اندر آستینباغ گویی لعبتان ساده دارد در کنار
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسلهنسترن […]

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۲۶۲
ای برادر پند من بشنو اگر خواهی صلاحدر معاش خویش بر قانون من کن یک مدار
ور قرارت نیست بر گفتم یقین دان کز اسفبر فوات آن نگردی ناصبور و بی قرار
مرد باش و ترک زن کن کاندرین ایام مازن نخواهد هیچ مرد باتمیز و هوشیار
باشد اندر اصل خود خر پس شود تصحیف حرآنکه خواهد اصل […]

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰ - در مدح صدرالزمان علاء الدین محمود خراسانی
باد شبگیری نسیم آورد باز از جویبارابر آذاری علم افراشت باز از کوهسار
این چو پیکان بشارتبر، شتابان در هواوان چو پیلان جواهرکش خرامان در قطار
گه معطر خاک دشت از باد کافوری نسیمگه مرصع سنگ کوه از ابر مرواریدبار
بوی خاک از نرگس و سوسن چو مشک تبتیروی باغ از لاله و نسرین چو نقش قندهار
مرحبا بویی […]

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۵ - در مدح سلطان اعظم سنجر
آب چشمم گشت پر خون زاتش هجران یارهست باد سرد من بر خاک از آن کافور بار
آب و آتش دارم از هجران او در چشم و دلاز دل چون بادم از دوران گردون خاکسار
آب چشمم ز آتش دل نزهت جان میبردهمچو باد تند کاه از روی خاک اندر قفار
گر ز آب وصل او این آتش […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۲
ما بغیر از یار اول کس نمیگیریم یاراختیار اولین یارست و کردیم اختیار
هر زمان مهری و پیوندی نباشد سودمندهر زمان عهدی و پیمانی نیاید سازگار
سر یکی داریم و دریک تن نمیباید دو سردل یکی داریم و در یکدل نمیگنجد دو یار
دل چه باشد؟ عشق میباید که باشد بر مزیدسر چه باشد؟ مهر میباید که باشد […]

ملکالشعرای بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۹ - در وصف آتلیه نقاشی اسعد
حبذا از این نگارستان پر نقش و نگار
خوشتر از بتخانهٔ چین و سرای نوبهار
صفحه اندر صفحه خرم چون بهشت اندر بهشت
پرده اندر پرده رنگین چون بهار اندر بهار
نقشهای روم و یونان پیش نقشش ناتمام
طرحهای چین و تبت ییش طرحش نابکار
حرکت از هر گوشه پیدا، صنعت از هرسو پدید
فکر هر جانب نمایان، ذوق هر جا […]

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۴
پیشت از سهوی که کردم ای خدیو کامکارشرمسارم شرمسارم شرمسارم شرمسار
بود خاک غفلتم در دیدهٔ جوهر شناسکز خزف نشناختم در خاصه در شاهوار
با تو گستاخانه آمد در سخن این بیشعوراین چه درکست و شعور استغفرالله زین شعار
گفتمت دستم بگیر و مردم از شرمندگیگرچه میگویند این را بندگان با کردگار
دیدهام بر پشت پا شد تا قیامت […]

عبید زاکانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - در مدح شاه شیخ ابواسحق اینجو گوید
صبحدم کز حد خاور خسرو نیلی حصارلشگر رومی روان میکرد سوی زنگبار
سایبان قیری شب میدرید از یکدگرمیشد از اطراف خاور رایت روز آشکار
پیکر رعنای زرین بال سیمین آشیانصحن صحرا سیمگون میکرد و زرین کوهسار
همچو غواصان در این دریای موج سیمگونغوصه میزد نور میانداخت گرد هر کنار
من مجرد از خلایق معتکف در گوشهایکرده از روی فراغت […]

عبید زاکانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - ایضا در مدح شاه شیخ ابواسحاق گوید
میرسد نوروز عید و میدهد بوی بهارباد فرخ بر جناب شاه گردون اقتدار
قهرمان چار عنصر پادشاه شش جهتآفتاب هفت کشور سایهٔ پروردگار
شیخ ابوسحاق سلطان جهان دارای دهرخسرو گیتی ستان جمشید افریدون شعار
پادشاهی کاورد زخم سنانش روز رزمدهر را در اضطراب و چرخ را در زینهار
برق خشمش بیقرار و موج قهرش بی امانفیض جودش بی قیاس […]

هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » گزیدهٔ اشعار رشحه » از یک قصیده
ای ضیاء السلطنه ای بانوی گیتی مدارای ضیاء دولت شاهی ز رویت آشکار
هر کجا شخصت سپهر اندر سپهر آمد حیاهر کجا ذاتت جهان اندر جهان آمد وقار
پیش خرگاه جلالت خرگه افلاک پستپیش خورشید جمالت چهرهٔ خورشید تار
خاک را از تکیه حلمش به تن باشد سکونچرخ را از لطمهٔ عزمش به سر باشد دوار
آنکه از وی […]

عبدالواسع جبلی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » تهنیت فتح عراق و مدح سلطان سنجر
این اشارتها که ظاهر شد ز لطف کردگار
وین بشارتها که صادر شد به فتح شهریار
یافت خواهد ملت از اندازهٔ آن دستگاه
گشت خواهد دولت از آوازهٔ آن پایدار
گر چه سلطان را فراوان فتحها حاصل شدهست
کز حصول آن خلایق را فزودهست اعتبار
نامهٔ فتحت که خواهد ماند زآن اندر جهان
صدهزاران قصه از شهنامه خوشتر یادگار
چون به باطل سر […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۲
آمدم کآتش زنم در بیخ جبر و اختیار
تا بسوزد شرک و گردد نور توحید آشکار
آمدم تا خویش را بر لا و بر الا زنم
تا نماند غیر یار اغیار گردد تار و مار
آمدم فانی شوم در ساقی جام الست
تا بقا یابم بدان ساقی بمانم پایدار
آمدم تا سر گشایم بادههای کهنه را
تا نماند در میان عاقلان یک […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۳
شهر یارم آرزو شد در دیار در دیار
در دیارم برد آخر تا دیار شهریار
بود عقل و هوش یارم بردم از سر هوش یار
در طریق عشقبازی هستم اما هوشیار
ارزو بوئی صبا سویم که جانم آرزوست
هم بیار از من خبر بر هم خبر از وی بیار
گفت آن مهرو که هر مهرو نمایم همچو بدر
روی بنمود و هلالی […]

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - در مدح سلطان اویس
فرخ اختر اختری دری و دری شاهوار
شد ز برج خسروی و درج شاهی آشکار
آسمان در حلقه بر خود گوهری می داشت گوش
ساخت امروزش برای آفرینش گوشوار
سالها می جست چشم آفتاب نوربخش
تا به ماهی نو منور کردش اکنون روزگار
مادر ایام را آمد به فرعون و بخت
قره العینی ز روز نیک گردون در کنار
آرزویی […]

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷ - در وصف ساغر و می
نیست پیدا ، این محیط لاجوردی را کنار
ساقیا دریای می در کشتی ساغر بیار !
چون به زرین زرورق می مگذارن عمر عزیز
زین محیط غم که بروی نیست کشتی را گذار
اندران شبها که خیل ماه بر دارد سپهر
زینهار از دجله خندق ساز واز کشتی حصار !
کشتی خورشید پیکر کانعکاس جرم او
روز […]

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۹ - قطعه
داور دنیا، معز الدین حق، سلطان اویس
آفتاب عدل پرور سایه پروردگار
آن شهنشاهی که رای او اگر خواهد، دهد
چون اقالیم زمین اقلیم گردون را قرار
بنامیزد چو آفریدون و هوشنگ
ز سر تا پا همه هوشست و فرهنگ
طراز طرز شاهی میطرازد
سر دیهیم و افسر میفزاند
ز مار رمح او پیچان دلیران
ز مور تیغ او دلخسته شیران
هلال فتح نعل ادهم […]

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در بیان اوضاع نامناسب ساوه
چون به عزم حضرت خورشید جمشید اقتدار
آفتاب سایه گستر، سایه پروردگار
ابر دریا، آستین خورشید گردون آستان
اردشیر شیر دل نوشین روان روزگار
زهره عشرت ماه طلعت مهر بهرام انتقام
مشتری رای عطارد فطنت کیوان وقار
ظل حق چشم و چراغ دوده چنگیز خان
کاسمان را بر مدار رای او باشد مدار
از خراب آباد شهر ساوه کردم عزم جزم
ساعتی میمون به […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶۲
با همه بیدست و پایی اندکی همتگمار
آسمان میبالد اینجا کودک دامن سوار
وضع بیکاری دلیل انفعال کس مباد
تا ز سعی ناخنت کاری گشاید سر مخار
پرفشانیهاست ساز اعتبار، آگاه باش
غیر رنگ و بو چه دارد کسوت رنگ بهار
سرو اگر باشد به این دلبستگی آزادیش
ناله خواهد شد ز طوق قمریان فتراکوار
فرق نتوان یافتن در عبرتآباد ظهور
اشک شمع انجمن […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶۳
تا کنم از هر بن مو رنگ هستی آشکار
جام میخواهم در این میخانه یک طاووسدار
سوختن میبالد آخر از کف افسوس من
دامنی بر آتش خود میزند برگ چنار
تیرهبختی چون سیاهی نالهام را زیر کرد
سوخت آخر همچو سنگ سرمه در طبعم شرار
آهم از خاکستر دل سرمهآلود حیاست
نالهٔ خاموش داغم چون نسیم لالهزار
سعی بیتابم کمند جذبهٔ آسودگیست
از تپیدن […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶۴
جسم غافل را به اندوه رم فرصت چهکار
کاروان هر سو رود بر خویش میبالد غبار
عیش اینگلشن دلیل طبع خرسند است و بس
ورنه ازکس بیدماغی برنمیداردبهار
طاقت خودداری از امواج دریا بردهاند
داد ما را عشق در بیاختیاری اختیار
همنوایی کو که از ما واکشد درد دلی
آب هم در ناله میآید به ذوق کوهسار
دیده نتوان یافتن روشن سواد جلوهاش
تا […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶۵
چشم تعظیم ازگرانجانان این محفل مدار
کوفتن گردد عصا کز سنگ برخیزد شرار
سیر اینگلشن مآلش انفعال خرمیست
عاقبت سر در شکست رنگ میدزدد بهار
هرچه میبالد علم بر دوشگرد عاجزیست
نیستان شد عرصه از انگشتهای زینهار
از بنای چینی دلکیست بردارد شکست
ای فلک گر مردی این مو از خمیر ما برآر
نشئهٔ دور و تسلسل تاکه راگردد نصیب
جای ساغر ششجهت خمیازه […]

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۳ - در نعت خاتمالانبیا صلیلله علیه و آله و ستایش پادشاه غازی محمدشاه طاب ثراه فرماید
آفتاب و سایه میرقصند با هم ذرهوار
کافتاب دین و سایه حق شد امروز آشکار
دفتر ایجاد را امروز حق شیرازه بست
تا درآرد فرد فرد اوصاف خود را در شار
گلشن ابداع را امروز یزدان آب داد
تا ز سیرابی نهال صنع گیرد برگ و بار
کلک قدرت صورتیبر لوح هستی برنگاشت
وز تماشای جمال خود بدوکرد اقتصار
صورتو صورتنگار از هم […]

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۴ - در تعربف مصور و توصیف تصویر فرماید
آفرین برکلک سحرانگیز آن صورتنگار
کز مهارت برده معنیها درین صورت به کار
راست پنداری مثالی کرده زین تمثال نقش
از عروس ملک و شوی بخت و زال روزگار
کرده یکسو نوعروسی نقش کاندر صورتش
هر که بگشاید نظر عاشق شود بیاختیار
از تنش بیدا نزاکت همچو نرمی از حریر
در رخش پنهان لطافت همچو گرمی از شرار
خیزرانقد ارغوانخد ضیمرانمو مشکبو
سیمسیما سروبالا […]

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۸ - در ستایش ابولملوک فحتعلیشاه طاب لله ثراه و جعل الجنهٔ مثواه گوید
افتتاح هر سخن در نزد مرد هوشیار
نیست نامی به ز نام نامی پروردگار
آنکه از ابداع صنع او به یک فرمان کن
نور هستی از سواد نیستیگشت آشکار
آنکه بیسعی ستون افراخت خرگاه سپهر
وانکه بیترتیب آلت ساخت حصن روزگار
آن که بی شنگرف و زنگار و مداد و لاجورد
نقشهای مختلفگونکلک صنعش زد نگار
آنه صدتردیانازدقیاصاز رهم صف
بر نخستین پایهٔ ادراک […]

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۵ - در تهنیت تشریف پادشاهی و مدح علیخان والی گوید
باد میمون این بهین تشریف شاهکامگار
بر علیخان آن مهین فرزند صاحباختیار
شه بود خورشید و او ماهست و ابن تشریف نور
دایم از خورشدگیرد ماه نور مستعار
پادشه بحرست و او درجست و این تشریف در
تربیت از بحر یابد درج درّ شاهوار
شه بود ابر بهار او سرو فیض او مطر
سرو را سرسبز دارد از مطر ابر بهار
دوست دارد […]

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۸ - در تهنیت تشریف قبای بیضا ضیای شهریاری در ستایش حسینخان نظامالدوله
بوده جای یک جهان جان این قبای شهریار
کآمد اینک زیور اندام صاحباختیار
جسم یکبرباز اندر یکجهانجان چونکند
جز که خواهد یک جهان جان از خدا بهر نثار
بخردان گویند جای جان پاک اندر تنست
ورکسی پرسد ز من گویم ندارم استوار
زانکه من تنبینم اندر یکجهان جان جایگیر
راستی قول حکیمان را نباشد اعتبار
چشم یک تن روشنی جست ار به بوی […]

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۹ - در ستایش وزیر بی نظیر صدر اعظم میرزا آقاخان گوید
بوی مشک آید چو بویم آن دو زلف مشکبار
من به قربان سر زلفی که آرد مشکبار
عید قربانست و ناچارم که جان قربان کنم
گر ز بهر عید قربانی ز من خواهد نگار
هرکه را سیمست قربانی نماید بهر عید
من که بیسیمم نمایم عید را قربان یار
یک جهان حسنست آن مه لاجرم دارم یقین
کاوکنار از من چوگیرد از […]

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۱ - در مدح صاحب اختیار
تا چه معجز کرده امشب باز عدل شهریار
کاتش سوزنده با آب روان گشتست یار
آب و آتش بسکه از عدلش بهم آمیختند
کس ترشح را نیارد فرقکردن از شرار
از چراغان خاک پنداری سپهری دیگرست
یا فلک پروین و مه راکرده برگیتی نثار
حزم صاحب اختیاری بین که از عزم ملک
آب و آتش را بهمکردست امشب سازگار
اختیار از جبر خیزد […]

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۶ - در ستایش پادشاه رضوان آرامگاه محمدشاه طاب الله ثراه گوید
دوش اندر خواب میدیدم بهشت کردگار
تازه بیفیض ربیع و سبز بیسعی بهار
دوحهٔ طوبی ز سرسبزی چو بخت پادشه
چشمهٔکوثر ز شیرینی چو نطق شهریار
یکطرف موسی و توراتش به حرمت در بغل
یک طرف عیسی و انجیلش به عزت درکنار
یکطرف داود درگیسوی حوران برده دست
تا در آنجا هم زره سازی نماید آشکار
بیخبر از حور نرمک سوی غلمانان شدم
زانکه […]

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۷ - در ستایش کهفالادانی والاقاصی جناب حاجی آقاسی گوید
دوش بگشودم زبان تا درد دل گویم به یار
گفت عشاق زبون را با زبان دانی چکار
گر به قرب ما قنوعی در محبت شو حریص
ور به وصل ما عجولی در بلا شو بردبار
خوی با آوارگی کن چون نبینی جایگه
چاره از بیچارگی جو چون نداری اقتدار
معنی تسلیم دانی چیست ترک آرزو
بلکه ترک دل که در وی آرزو […]

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۸ - در مدح حسینخان صاحب اختیار
راستی را کس نمیداند که در فصل بهار
از کجا گردد پدیدار این همه نقش و نگار
عقلها حیران شود کز خاک تاریک نژند
چون برآید این همه گلهای نغز کامگار
گر ز نقش آب و خاکست این همه ریحان و گل
از چه برناید گیاهی زآب و خاک شورهزار
کیست آن صورتگر ماهرکه بیتقلید غیر
این همه صورت برد بیعلت و […]

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۹ - مطلع ثانی
باده جان بخشت و دلکش خاصه از دست نگار
خاصه هنگام صبوحی خاصه در صل بهار
خاصه بر صحنگلستان خاصه بر اطراف باغ
خاصه زیر سایه گل خاصه در پای چنار
خاصه با یار مساعد خاصه اندر روز عید
خاصه با امن و فراغت خاصه با یمن و یسار
خاصه با الحان سار و صلصل و درّاج وکبک
خاصه با آواز چنگ […]

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۶ - در ستایش امیرالامراءالعظام نظامالدوله حسین خان حکمران فارس فرماید
صبح چون خورشید رخشان رخ نمود از کوهسار
ماه من از در درآمد با رخی خورشیدوار
بربجای شانه در زلفش همه پیچ و شکن
بربجای سرمه در چشمش همه خواب و خمار
مژّهای چشم او گیرنده چون چنگال شیر
حلقهای زلف او پیچنده چون اندام مار
من همی گوهر فشاندم او همی عنبر فشاند
من ز چشم اشکبار و او ز زلف […]

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۷ - در ستایش حاج میرزا آقاسی
عطسهٔ مشکین زند هر دم نسیم مشکبار
بادگویی آهوی چنست کارد مشک بار
نافهٔ چین دارد اندر ناف باد مشکبوی
عقد پروین دارد اندر جیب ابر نوبهار
گنج باد آورد خواهی ابر بنگر در هوا
سیم دست افشار جویی آب بین در جویبار
راغگویی تبت و خرخیز دارد در بغل
باغ گویی خلخ و نوشاد دارد در کنار
مرغ نالیدن گرفت و مرغ […]

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۸ - ممدوح این قصیدهٔ معلوم نیست،گویند قائم مقام است
قامت سروی چو بینم برکنار جویبار
از غم آن سرو قامت جویبار آرمکنار
جویبار آرم کنار خوی ازین غیرت که غیر
گیرد او را درکنار و او ز منگیردکنار
تا نگرید ابر از بستان نروید ضیمران
او کنون گرید که باغش ضیمران آورده بار
چون به برگ لاله ژاله اشک سرخش بر رخان
چون به گرد ماه هاله خط سبزش بر عذار
یاد […]

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۱ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده فریدون میرزا طاب ثراه گوید
گنج پنهان بود یزدان خواست کاید آشکار
آفرینش را فزود از هستی خود اعتبار
وادمی را زافرینش برگزید آنگه ز عدل
خواست قانونی نهادن تا نخیزد گیر و دار
بهر آن قانون بهر عهدی رسولی آفرید
و ز رسولان احمد مختار را کرد اختیار
هم بر آن قانون محمدشاه عادل دل که هست
پرتو پروردگار و پیرو پروردگار
در بهر ملکی ز ایران […]

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۴ - در ستایشامیرالامراءالعظامنظاملدوله حسینخان حکمران فارس فرماید
همتی مردانه میخواهمکه اسمعیلوار
بر خلیل خویشتن امروز جان سازم نثار
عید قربانست و من قربان آن عیدی که هست
کوی او دایم بهشت و روی او دایم بهار
زان سبب قربان اسمعیل باید شدکه او
گشت قربان کسی کاو را ز قربانیست عار
عار دارد آری از قربانی آن یاری که هست
نور هستی از فروغ ذات پاکش مستعار
در چنین روزی […]

شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۶
یک هویت در مراتب می نماید صدهزار
عارفانه آن یکی در هر یکی خوش می شمار
نزد ما موج و حباب و قطره و دریا یکیست
آب یک معنی بود هم صورت ناچار چار
درشب تاریک امکان نور می بخشد بماه
می نماید روز روشن آفتابی بی غبار
نقشبندی می کند باری خیال روی او
آنچنان خوش صورتی بر نور دیده می […]

رشیدالدین وطواط » قصاید » شمارهٔ ۸۷ - هم در مدح اتسز و تهنیت ورود او به سرای کمال الدین گوید
ای زتیغ بی قرار تو ممالک را قرار
صفحهٔ دولت ز آثار حمیدت پر نگار
اختران کی بود جز بر هوای تو مسیر؟
و آسمان را کی بود جز بر مراد تو مدار؟
نه در ایوان سخاوت مثل تو بوده جواد
نه بمیدان شهامت شبه تو بوده سوار
تو بر اولاد زمان همچو زمانی چیره دست
تو بر ابنای جهان همچون […]

رشیدالدین وطواط » قصاید » شمارهٔ ۸۸ - هم در ستایش اتسز
ای زمان را پادشاه و ای زمین را شهریار
پادشاه نامداری ، شهریار کامگار
ملک و ملت را ز رأی و رایت تو انتظام
دین و دولت را ز نام و نامهٔ تو افتخار
مثل و شبه تو نبوده روز بزم و روز رزم
هیچ ایوان را جواد و هیچ ایوان را سوار
چرخ را مانی ، بکوشیدن ، چو بر […]

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۱۷
نافه دارد زیر اندر گشاده بی شمار
لاله دارد زیر نافه در شکسته صد هزار
خانمان از رنگ و بوی او همیشه چون بهشت
روزگار از تار و پود او شکفته چون بهار
چشم زی رویش نگه کرد اندرو لاله شکفت
باد تا بویش بخود برکرد مشک آورد بار
چشم من گوهر فروش و زلف او عطار شد
زین کفم پر مشک […]

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۳۲ - در مدح سلطان محمود غزنوی
گر نه مشکست از چه معنی شد سر زلفین یار ؟
مشکبوی و مشکرنگ و مشکسای و مشکبار
ار دل ما را ببست او خود چرا در بند شد ؟
ور قرار ما ببرد او خود چرا شد بیقرار ؟
ور نشد ابروش عاشق چند باشد گوژ پشت
ورنه می خورده است چشمش از چه باشد خمار ؟
ماهتابستش بنا گوش […]

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۳۳ - در مدح خواجه ابوالحسن
اتفاق افتاد پنداری مرا با زلف یار
همچو او من گوژپشتم ، همچو او من بیقرار
تافتست آن زلف پر دستان و من زو تافته
چون میان ما بپیوندد زمانی روزگار
تاب او بر تاب من عنبر ببار آرد همه
تاب من بر تاب او یاقوت سرخ آرد ببار
قامتش خواهم که باشد سال و مه در چشم من
زانکه نیکوتر بود […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۱
تا خزان زد خیمهٔ کافورگون در کوهسار
مفرش زنگارگون برداشتند از مرغزار
تا برآمد جوشن رستم به روی آبگیر
زال زر باز آمد و سر برکشید از کوهسار
تا وشق پوشان باغ از یکدیگر گشتند دور
در هوا هست از سیه پوشان قطار اندر قطار
چیست این باد خزان کز باغها و راغها
بسترد آسیب و آشوبش همه رنگ و نگار
گشت دست […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۲
مشک و شنگرف است گویی بیخته بر کوهسار
نیل و زنگارست گویی ریخته بر جویبار
طَبلهٔ عطارست گویی در میان گلستان
تخت بزازست گویی در میان لاله زار
از زمین گویی برآوردند گنج شایگان
بر چمن گویی پراکندند دُر شاهوار
از شکوفه باغ شد مانندهٔ رخسار دوست
وز بنفشه راغ شد مانندهٔ زلفین یار
از گوزنان هست در هامون گروه اندر گروه
وز کلنگان […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۳
تا که جز یزدان به عالم در نباشد کردگار
جزملک سلطان به گیتی در نباشد شهریار
از جلال او همی دولت بماند جاودان
وز جمال او همی ملت بماند پایدار
همچنان چون خاتم پیغمبران پیغمبرست
خاتم شاهان آفاق است شاه روزگار
گر نبودی اختیار اندر خور شاه جهان
ایزد او را از شهنشاهان نکردی اختیار
ور نبودی ذوالفقار اندر خور دست علی
نامدی از […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۴
آهن و نی جون پدید آمد ز صنعکردگار
در میانکلک و تیغ افتاد جنگ و کارزار
تیغگفتا فخر من ز آن استکاندر شاءن من
گاه وحی آمد «واَنزَلنَا الْحَدید» از کردگار
کلکگفتا آمد اندر شان من «ن والقلم»
هم برین معنیمرا فخرست تاروز شمار
تیغگفتا لون من لون سپهر آمد درست
هست از این معنی مرا برگردن مردان گذار
کلکگفتا شکل من شکل […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۶
چون عقیق آبدارست وکمند تابدار
آن لب جان پرور و زلف جهان آشوب یار
آب دارم در دو چشم و تاب دارم در جگر
زان عقیق آبدار و زانکمند تابدار
زلف او گرد رخش پروانهوارست ایعجب
این دل من هست در سودای او دیوانهوار
نیست یک ساعت قرار این هر دو را بر جای خویش
کی بود پروانه و دیوانه را هرگز […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۰
ای جهان را از قوامالدین مبارک یادگار
روز نو بر تو مبارکباد و جشن نو بهار
در چنین روزی سزد دست تو با جام شراب
در چنین جشنی سزد چشم تو بر روی نگار
ساعتیگویی به ساقی جام فرعونی بده
لحظهای گویی به مطرب صوت موسیقی بیار
بوستان از ابر لؤلؤ بار و باد مشک بیز
کرد پر مشک آستین وکرد بر […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۲
چون شمردم یازده منزل ز راه روزگار
منزلی دیدم مبارک وز منازل اختیار
منزلی کان را همه روشندلان در بیعتند
منزلی کاو را همه اسلامیانند انتظار
منزلیکاو را همه تهلیل باشد بر یمین
منزلی کاو را همه تسبیح باشد بر یسار
منزلی کاندر سوادش منقطع رودو سرود
منزلی کاندر جوارش مندرس خَمر و خُمار
منزلی کانجا خرافاتی بود در انکساد
منزلی کانجا خراباتی بود […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵
هرکه را باشد ز دولت بخت نیک آموزگار
همچو سلطان معظم خوشگذارد روزگار
خسرو عادل معزالدین ملک سلطان که هست
از شهنشاهان و سلطانان جهان را یادگار
پادشاهی کز مرادش تا قیامت نگذرند
آفتاب اندر مسیر و آسمان اندر مدار
دولت و شاهی بدو نازد وزو باشد همی
کارِ دولت مستقیم و بندِ شاهی استوار
همتش کردست نار نیک خواهان را چو نور
هیبتش […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۷
چیست آن کوه زمینپیما و باد راهوار
بارهای صحرانورد و مرکبی دریاگذار
هیکلی پولادسم آهوتگی غشغاو دم
پیکری پاکیزهگوهر راهواری شاهوار
بر حریر و کاغذ و دیبا و سنگ و چوب و گل
خوبتر زو خامهٔ نقاش ننگارد نگار
جلوهٔ طاوس دارد گاه جولان در نبرد
با تگگوران بودگاه دویدن در شکار
خویشتن تازان کند گاه سبق مانند یوز
خویشتن درهم کشد گاه حذر […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۰
چون وزارت یافت صدر روزگار از شهریار
تهنیت گویم وزارت را به صدرِ روزگار
صاحب دنیا قوامالدین نظام مملکت
سید و شاه وزیران و وزیر شهریار
بُوالمحاسن عبدِ رزاق آنکه ارزاق بشر
کرد در دنیا به کلک او حوالت کردگار
بختیارش کرد گردون در روزارت همچنانک
خالقش کرد از خلایق در امامت بختیار
شاه عالم را چنو هرگز کجا باشد وزیر
در امامت بختیار […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۳
چون ز سلطانان گیتی شهریاراست اختیار
فَرِّخ آن صاحب که باشد اختیار شهریار
صاحبی باید که باشد کاردان و دوربین
درخور صاحبقرانی کامران و کامکار
صاحب دنیا به صدر اندر نظامالدین سزد
چون معزالدین بود صاحبقران روزگار
بخت تلقین کرد و تأیید الهی ره نمود
تا معزالدین معزالدوله را کرد اختیار
مشرق و مغرب مهیا شد چو سلطان جهان
داد کار مشرق و مغرب […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۴
حَبَّذا این باغ خرم وین همایون روزگار
مرحبا این بزم فرخ وین مبارک شهریار
شهریاری جانفزای و روزگاری دلگشای
آنت زیبا شهریار و اینت زیبا روزگار
شاه خورشید است و تختش چون سپهر هفتمین
شاه رضوان است و باغش چون بهشت کردگار
جبرئیل از جنت آوردست گویی این عجب
هر نسیمش را نبات و هر درختش را ثمار
راست گویی روی حوران است […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۵
تا گه از جم یادگارست این همایون روزگار
این جهان هرگز مباد از شاه عالم یادگار
باد میمون و مبارک صدهزاران جشن جم
بر خداوندی که چون جم بنده دارد صدهزار
سایهٔ یزدان ملک سلطان که از تأیید بخت
پیش از آدم کرد عالم عدل او را اختیار
همتش کرده است ناز نیکخواهان را چو نور
رفعتش کردست نور بدسگالان را چو […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۶
هر جهانداری که باشد رای او سوی شکار
دوربین و نیکدان باشد چو پیش آیدشکار
هم توان گفتن مر او را در جهانداری دلیر
هم توان خواندن مر او را در شهنشاهی سوار
هم طرب کردن شناسد هم مصاف آراستن
هم به رزم اندر شجاعت هم به بزم اندر وقار
هم تواند خویشتن را داشت از دشمن نگاه
هم تواند داشت دشمن […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۹
ای جوان دولت جهاندار ای همایون شهریار
ای به شاهی از ملک سلطان جهان را یادگار
دور گردون از تو فَرُّختر نیارد پادشاه
چشمگیتی از تو عادلتر نبیند شهریار
رکن دین و رکن دنیا زان قبل داری لقب
کز تو شد هم رکن دین هم رکن دنیا استوار
ارسلان سلطانتْ جدست و ملک سلطانْ پدر
هر دو سلطان را به سلطانی تویی […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۲
چون عقیق آبدار است و کمند تابدار
آن لب جان پرور و زلف جهان آشوب یار
آب دارم در دو چشم و تاب دارم در جگر
زان عقیق آبدار و زان کمند تابدار
زلف او گرد رخش پروانهوار است ای عجب
این دل من هست در سودای او دیوانهوار
نیست یک ساعت قرار این هر دو را بر جای خویش
کی بود […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۳
هست شکر بار یاقوت تو ای عیار یار
نیستکس را نزد آن یاقوت شکر بار بار
سال سرتاسر چو گلزارست خرم عارضت
چون دل من صد دل اندر عشق آنگلزار زار
نیمهٔ دینار را ماند دهان تنگ تو
در دل تنگم فکند آن نیمهٔ دینار نار
ای بت شیرین لبان تا چند از این گفتار تلخ
روز من چون شب مدار از […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۴
بنگر این پیروزهگون دریای ناپیدا کنار
بر سر آورده ز قعر خویش درّ شاهوار
کشتی ای زرین در او گاهی بلند و گاه پست
زورقی سیمین در او گاهی نهان گه آشکار
بنگر این غالب دو لشکر بر جناح یکدگر
لشکری از حد روم و لشکری از زنگبار
در تموز و در زمستان مختلف با یکدگر
متفق با یکدگر در مهرگان و […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۶
تا خزان زد خیمهٔ کافورگون بر کوهسار
مفرهس زنگارگون برداشتند از مرغزار
تا برآمد جوشن رستم به روی آبگیر
زال زر باز آمد و سر برکشید ازکوهسار
تا وشیپوشان باغ از یکدگر گشتند دور
بر هوا هست از سیهپوشان قطار اندر قطار
چیست این باد خزان کز باغها و راغها
بسترد آسیب و آشوبش همی رنگ و نگار
گشت دست یاسمین ز آسیب […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۷
شکر یزدان را که از فر وزیر شهریار
بختم اندر راه مونس گشت و اندر شهر یار
شکر یزدان را که از اقبال او کردم چو تیر
قامتی همچون کمان کرده ز تیر شهریار
شکر یزدان را که اندر زینهار بخت او
یافت عمر من ز آسیب حوادث زینهار
شکر یزدان را که هست اندر پناه دولتش
خوشتر امروزم زدی و بهتر […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۱
آسمان بی مدار است این حصار استوار
آفتاب بیزوال است این مبارک شهریار
بر همه عالم همی تابد به تایید خدای
آفتاب بی زوال و آسمان بی مدار
گفتم ایزد با زمین پیوسته کرد این آسمان
تا بود در زیر پای شهریار روزگار
ز استواری و بلندی پایه دارد آن که هست
همچو رای و عزم شاهنشه بلند و استوار
شاه را از […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۳
زان دو رشته دُرّ مکنون زان دو لعل آبدار
چند باشد جزع من بر کهربا بیجاده بار
جزع من بر کهربا بیجاده بارد تا بتم
دُرّ مکنون دارد اندر زیِر لعلِ آبدار
لعل آن بت آب حَیوان است پنداری کزو
هر که یک شربت خورد جاوید ماند خضروار
گر بخار عنبری دارد ندارم بس عجب
آب حیوان را سزد گر عنبرین باشد […]

عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹ - آرزوی یار
عشق و بدنامی ودرد وغم به ما شد یارغار
تا محمّد وار باشد عاشقان را چاریار
آرزوی یار داری یار میگوید بیا
تا کند دلداری تو در دل شب های تار
گرم تر یک نیمه شب گو ای خدا در من نگر
پس شبان روزی نظر را شصت وسیصد میشمار
یارگفت هرجا که باشی با توام یادت کنم
از چنین یاری فرامش […]

عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰ - تجلّی جمال
گرنخواهدبود اندر صدرجنّت وصل یار
قعر دوزخ عاشقان خواهند کردن اختیار
حورعین هر چند می دارد جمال با کمال
تو برابر با تجلّی جمال حق مدار
عابدان نظّاره نتوان کرد یک حور بهشت
گر ندارد عاشقان مست را در انتظار
جامِ مالامال در ده ای خدا خمرِ طهور
اندرونی لغو باشد نی صداع و نیِ خمار
گر بیفتد در جهنم یک تجلّی جمال
بشکفد […]

صامت بروجردی » مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی) » شمارهٔ ۲ - در تنبیه و گریز به مصیبت حضرت علی اصغر
تا توانی ای دل از وضع جهان بنما کنار
کاین عجوز دهر هر دم فتنه آرد بکار
چون عروسان خویش را ر جلوه میدارد ولی
کینه جوزالی بود مکار و زشت و نابکار
تو گمان داری که این شهد است نوشی روز و شب
نی بود شهد و نه شکر بلکه باشد سم فار
تابکی جان عزیز خویش را سازی هدف
تیر […]

صامت بروجردی » اشعار مصیبت » شمارهٔ ۹ - در مدح حضرت امیرالمومنین(ع)
شام هجران است ای دل دیده امید دار
ای جگر خون شو ز جوی دیده خونبار بار
گریه کن ای چشم چون ابر بهاران زار زار
همچو من ای ناله نالان باش و بر گو یار یار
عاقبت گشتم ز هجر آن بت فرخار خوار
هر زمان سازد تنم را از یکی آزار زار
ای صبا بنما بکوی آن بت مهروی […]
