گنجور

 
فرخی سیستانی

پشت من بشکست همچون پر شکن زلفین یار

اشک من بیجاده گون و چشم من بیجاده بار

هر زمان چشمم فشاند بر گل زرد ارغوان

هر زمان زلفش کندبر نسترن عنبر نثار

همچو برسیم زدوده جعد او بر روی او

حلقه ها دارد ز عنبر بر سمن سیصد هزار

عذر من بپذیرد اندر عشق آن بت هر که دید

زیر آن خمیده زلف پر شکن سیمین عذار

اشک خونین من و نوشین لبش در چشم خلق

نرخ و قدر گوهر کانی همی کرده ست خوار

عارض جیش و عمید لشکر میر آنکه او

کرده گیتی را ز روی خویش چون خرم بهار

آنکه چون جام می روشن بکف گیرد شود

بینوا زو بانوا و ممتحن زو شاد خوار

نیست دولت را چو او اندر جهان یک مستحق

نیست خسرو را چو او اندر زمین یک دوستدار

صد نکت بر چیده اندر یک سخن زو نکته جوی

یک خطا نادیده اندر صد سخن زو شهریار

دست او ابریست اندر بزمگه وقت عطا

اسب او بادیست اندر صد سخن گاه شکار

جود پیش از روزگار خواجه پنهان بود و بود

بود هر کس چون بر مؤمن وثن مذموم و خوار

آشکارا کرد دست راد خواجه جود را

همچو خشت شاه ایران گردن گردان شکار

از عطا و خلعت بسیار او با زایران

باز یابی تازه در هر انجمن صد یادگار

گر چو خلق و خوی او بودی بهار اندر عدن

عنبرین رستی نبات اندر عدن وقت بهار

هر که اندر طعنه او یک سخن گوید شود

هر زمان اورا زبان اندر دهن سوزنده نار

باژ گونه دشمنانش را ز بیم کلک او

موی گردد باژگونه بر بدن دندان مار

از سموم خشم او نرهد بجان بدخواه او

گر بپرد مرغ وار و بر پرن گیرد قرار

تا بنالد زندواف دلشده وقت ربیع

هر شب اندر باغ و در بستان بگلبن زار زار

ابر نوروزی بگرید وز سرشک چشم او

گل ز گلبن باز خندد در چمن معشوق وار

جاودانه شاد باد و تخت او چرخ بلند

دشمنش را جاودانه تخت گردد چوب دار