گنجور

 
ازرقی هروی

چون مساعد شد زمان و چون موافق گشت یار

موسم دی را توان کردن بنزهت چون بهار

تا بود در پیش دیده آفتاب سیم بر

کی هراسد خاطر کس از سحاب سیم بار؟

یار را حاضر کنی ، در دی بهارت حاضرست

کی بود هرگز بهاری خوشتر از دیدار یار ؟

با گلستان شکفته بر سر سرو بلند

عشقبازی کن ، مکن یاد از گلی کاید زخار

مر ریاحین بهاری را عوض در پیش خواه

سیب و نارنج و ترنج و نرگس و آبی و نار

از خمی رنگین و روشن آب آتش رنگ گیر

وز رخی دلجوی و دلبر آتشی خواه آبدار

ساخت باید از شبه در صحن مجلس کان لعل

چونکه افسرده شود آب روان در جویبار

تودۀ اخگر بر آتشدان سیمین در میان

همچو تودۀ نار دانه یا شعاع بی قرار

کبک و دراج و تذرو و تیهو اندر بابزن

لمعۀ آتش فشانده ، برده برگردون بخار

دلبران ماهرخ گیسو کشان اندر زمین

ساقیان شهد لب باطرة عنبر نثار

از شعاع می شده رخسارشان همرنگ می

و زمی رخسار مانده چشم ایشان در خمار

حجله آهو چشم و چون آهوی مشکین نافه بوی

مشکبو باشد بلی آهوی مشکین تتار

مطربان مست می سر داده آهنگ بلند

بوی گل اندر عذار و چنگ عشرت در کنار

چشم ایشان پر دلال و طبع ایشان پر نشاط

رنگ می اندر رخان و بوی گل اندر عذار

خویشتن رنجه نماینده که نتواند کشید

آن سرین های گران را آن میانهای نزار

مطرب و ساقی همی مست و خوش اندر هم شده

در ببسته ، کرده بیرون هر که بوده هوشیار

این بهار بزم شاهست و نمودار بهشت

این بهار عمر را با آن بهار آخر چه کار ؟

ابر آن باشد بخاری ، ابر این یک دست شاه

ابر آن باران فشاند ، ابر این زر عیار

گرچه شد امروز این مجلس میسر بنده را

پیش تخت پادشاه کامران کامگار

دوش اندر چنگ سرما قصه ها کردست سر

دوش اندر زیر باران ناله ها کردست زار

ابر می بارید سیم و بنده با روی چو زر

بود لرزان تا بصبح از بی زری سیماب وار

پیش باد سرد از هم بگسلد پیوند کوه

خیمۀ کرباس کهنه کی تواند شد حصار ؟

دوش سردی کرده بد با من بجان بردن سپهر

گر نبودی طبع گرم از نعت بزم شهریار

آفتاب انس و جان سلطان اقصای زمین

شه غیاث دین و دنیا سایۀ پروردگار

آفتاب از چرخ چارم گر نتابد گو متاب

سایة چترش بسنده است آفتاب روزگار

یک نظر از آفتاب رای سایۀ ایزدی

بی نیازم کرده است از آفتاب چرخ و نار

طبع من گر کرد امروز آرزوی آفتاب

داشتم در سایۀ او ز آفتاب چرخ عار

تا بود از آفتاب و سایه در عالم نشان

آفتاب دولت او باد دایم پایدار