مرتضی و آل او یک مظهرند

حیدر و اولاد از یک گوهرند

حبّ ایشان دار دایم در ضمیر

تا شوی روشن تر از مهر منیر

حبّ ایشان دار و راه شرع رو

[...]

این سخن باشد بقول مصطفی

طوف او هفتاد حج دارد بها

همچو عطّارم کمین هندوی او

مرغ روحم زایری در کوی او

فخر من این است کز شهر توام

[...]

یا امیرالمؤمنین این بنده‌ات

از گنه کاری شده شرمنده‌ات

یا امیرالمؤمنین عطّار سوخت

در میان آتش اسرار سوخت

یاامیرالمؤمنین دستم بگیر

[...]

ای پسر گویم ترا آثار خیر

تا بیابی بهرهٔ در کار خیر

چند چیزی کن بمعنی اختیار

تا دهندت جام معنی صد هزار

اولّا ترس از خدا باید ترا

[...]

تا که ایمانت شود محکم از او

مهر او میدار در جانت نکو

جان خود آمیز با مهرش نکو

تا درآید در میان جانت او

دیگری آن کز میان خلق رو

[...]

خواجهٔ نوری بما همخانه بود

وز طریق ناقصان بیگانه بود

علم معنی از وجودش همچونور

شعله میزد همچو نور کوه طور

یک شبی در پیش من آن بحر راز

[...]

گفت روزی مصطفی اصحاب را

عقد میفرمود با هم در اخا

گفت او با یکدگر یاری کنید

خود بهم عهد و وفاداری کنید

چون شوم من یارتان حق یار شد

[...]

پس مبارک گفت احمد شاه را

کرد آن خورشید روشن ماه را

هر دو همچون ماه و خور تابان شدند

همچو انجم دیگران پنهان شدند

از جبینها گرد رُفتند آن همه

[...]

چون بدین مصطفی همره شوی

از طریق مرتضی آگه شوی

هرچه گفتار کلام است و حدیث

گوش کن مشنو سخن از هر خبیث

رو توبیعت کن باولاد رسول

[...]

ای تو غافل از درون و از برون

خود درافتادی در این چه سرنگون

ورنه من راهت ز معنی ساختم

سحر ایمان را در او پرداختم

راه روشن ساختم از نور او

[...]

آن امیری کو بود در راه حق

برده از کلّ خلایق او سبق

خوانده او علم لدنی را تمام

بوده او در علم معنی با نظام

گفت چون حق را بدیدم در یقین

[...]

شو مطیع مصطفی و مرتضی

زآنکه حق گفته بقرآنشان ثنا

تو ثنای شه بجان پیوند ساز

تا شود پیوند تو با اهل راز

جمله عالم فتنه و غوغای اوست

[...]

چون ز عزّت خلعت آدم بداد

تاج اسرارش روان بر سر نهاد

گفت ای جبریل این سه تحفه را

بر بنزد آدم خاکیّ ما

گوی کاین سه تحفه از حق آمده

[...]

روح تو شهباز علوی آمده است

او شهنشاه سماوی آمده است

خرمگس نفس است و بس دنیاپرست

او کند دایم بمرداری نشست

تو بروح خویشتن بنگر که چیست

[...]

بود شیخی عابد و بس پارسا

بود او مشهور از اهل صفا

داده اور ا معرفت یزدان پاک

غیر حق را رفته بود از جان پاک

نام او را با تو گویم ای رفیق

[...]

پادشاهی بود احمد نام او

رونق اسلام در ایّام او

پادشاهی عادل و با فضل و داد

خاص و عام دهر پیشش سر نهاد

در زمان او همه اهل علوم

[...]

هست خاموشی نشان اهل راز

باش دایم از خموشی درگداز

هست خاموشی عیار از بهر عشق

هست خاموشی زبان شهر عشق

هست خاموشی درون دل مرا

[...]

بود در ملک بخارا عابدی

داشت دایم جا به کنج مسجدی

او بزرگ عالمان ملک بود

بود دایم در رکوع و در سجود

از بخارا مثل او کس برنخاست

[...]

حبّ ایشان گیر تا ایمن شوی

دین و ایمان توزان گردد قوی

حبّ ایشان گیر و با پاکان نشین

باش قایم در ره شاهان دین

با محبّان تو مجو آزار دل

[...]

هرکه با آل پیمبر صاف نیست

کار او جز گمرهی و لاف نیست

ای برادر چند جوئی زرّ و مال

هست این مالت بدنیا خود وبال

رو تو گنج آخرت با دست آر

[...]