گنجور

 
عطار

پادشاهی بود احمد نام او

رونق اسلام در ایّام او

پادشاهی عادل و با فضل و داد

خاص و عام دهر پیشش سر نهاد

در زمان او همه اهل علوم

شادمان بودند در هر مرز وبوم

هیچکس در ملک او غمگین نبود

زانکه لطفش عام گشته دروجود

مرهم درد دل درویش بود

بوددایم پیش حق اندر سجود

دایماً می‌خواست از حق یک پسر

داد وی را حق تعالی یک گهر

گوهری از صلب او موجود ساخت

وآنگه او را عابد و معبود ساخت

قابل و بس عاقل و بسیار دان

داشت استعداد و شد اسراردان

چون بحدّ چارده اندر رسید

خود پدر او را بجان می‌پرورید

یوسف اندر حسن وداود از نفس

دیدن او خلق را می‌شد هوس

صدهزاران دل اسیر غمزه‌اش

بود سلطان جهان خود بنده‌اش

دانهٔ خالش هزاران دام داشت

جان آدم را درو آرام داشت

مردم چشمش دل عشّاق برد

طاق ابرویش ز عالم طاق برد

صدهزاران دل ازو بُد بیقرار

عشق او می‌کرد جانها را شکار

چشم خویش فتنهٔ عالم شده

قدّ خویش سایهٔ آدم شده

صد هزاران دل ازو در موج خون

غوطه خوردند و یکی نامد برون

آفتاب از رشک عکسش تاب زد

خود سهیل طلعتش بر آب زد

صد هزاران بنده‌اش زرّین کمر

تاج سلطانی بدش خود زیر سر

صد هزاران اسب تازیّ و شتر

بیش بودش با دو صد صندوق درّ

عشق اودر جمله دلها نقش بست

توبهٔ ارباب تقوی را شکست

خلق از عشقش ز قید عقل رست

در هوایش گشت خلقی بت پرست

لیک گنجی داشت در دل از علوم

گنج دنیا پیش آن سیمرغ بوم

عرض می‌کردند بر وی گنج و مال

او از آن میبود دایم در ملال

گفت یابم رنج من از عرض گنج

گنج معنی بایدم نی گنج رنج

بود او را عقل لقمان حکیم

در میان اهل عرفان بُد سلیم

روی او بود آیت صنع الاه

بود بر رویش دو چشم او گواه

عقل انسان لال گشته پیش او

جمله شاهان جهان درکیش او

چون بدید آن شاه کیخسرو نشان

آن پسر را مستعدیّ آن چنان

گفت یا رب این نعیم خلد را

رهنما شو سوی مردی مقتدا

مقتدائی کودلیل حق بود

در ره حق رهبر مطلق بود

باشد او واقف ز گفتار نبی

در طریقت راه او راه ولی

او بدین مصطفی محکم بود

در طریق مرتضی محرم بود

پس طلب کرد این چنین شیخی بدل

باشد آنکس در معانی جان ودل

مدّتی در این هوس افسرده بود

کی زمانی زین طلب آسوده بود

عاقبت گفتش یکی مقبول راه

هست مردی عارف اندر ملک شاه

هست روشن ملک تو ازنطق او

از همه دنیا بحق آورده رو

وانماید زو همه اسرار حق

لی مع الله آمده درآن ورق

فاضل و عرفان شعاری واقفی

بر همه سرّ معانی عارفی

شاه مردی را بنزد خویش خواند

گفت عرض بندگی باید رساند

از من بیدل بر صاحبدلی

گو که دارد ذوق تو یک مقبلی

رفت آن مرد و سخن از راه گفت

پیش عارف شد سخن از شاه گفت

گفت شه را چون شنید آمد ز دور

اهل حق را کی بود در سر غرور

پس یکی آمد بنزد شاه گفت

می‌رسد سلطان معنی در نهفت

شه باستقبال او بیرون دوید

در جبین او زمعنی نور دید

شاه چون درویش را در برگرفت

خدمت مردان حق از سر گرفت

برد شاهش سوی خلوتگاه خویش

تا بجوید سوی معنی راه خویش

شه بجای آورد شکر مقدمش

ساخت در راز معانی محرمش

گفت فرزندی مرا حق داده است

در دلش گنج حیا بنهاده است

در دل او میل دنیا هیچ نیست

در سرش از آرزوها هیچ نیست

آرزو دارم که باشد پیش تو

بهره یابد از طریق و کیش تو

کشف اسرار یقین پیدا کند

رو بعقبی پشت بر دنیا کند

کرد آخر چون سخن شه با حکیم

خواند آن فرزند را پیشش سلیم

دید چون درویش آن خلق و وفا

گفت در باطن بود او را صفا

داده‌اند او را بسی معنی ز غیب

چونکه در ذاتش نبوده هیچ عیب

گشته او واقف بسی ز اسرار من

در معارف می‌شود او مؤتمن

حق عطا داده است او را علم وحلم

صافی از درد جهالت شد بعلم

شاه چون بشنید از پیر این سخن

گفت با درویش کی پیر کهن

هم تو عالم هم تو عارف هم حکیم

هم تو درویش و تو دیندار و سلیم

لطف فرما از ره مهرو وداد

این پسر را از کرم باش اوستاد

علم دین و معرفت تعلیم کن

گوش او پرگوهر تعظیم کن

تا شود در خدمتت ای ارجمند

از معارف وز حقایق بهره‌مند

از پدر کردش قبول آن پیر راه

گفت ادب باشد ورا خود عذر خواه

آنچه هست از دانش حق پیش من

من باو خواهم رسانم بی سخن

لیک باید از سر خود دور شد

ز آرزوهای جهان معذور شد

سرّ حق گفتن ورا آسان بود

در دل او گر مکان آن بود

سرّ حق گفتن باو نیکو بود

گر بر از حق دلش را خو بود

سرّ حق گفتن بسی مشکل بود

این معانی پیش اهل دل بود

سرّ حق گفتن بهر کس بد بود

ز آنکه او را این معانی رد بود

سرّ حق را من بگویم پایدار

زاو همی ترسم که گردد آشکار

گفت سلطان ای برحمت همنشین

کس نباشد با تو در معنی بکین

گرچه باشد علم معنی خود نهان

تو مکن سرّ خدا را زو عیان

زانکه ما سرّ خدا ظاهر کنیم

پیشت اهل فضل را حاضر کنیم

آنچه حق گفته است تو با او بگو

غیر حق را تو مکن خود جستجو

عارف آن شهزاده را با خویش برد

مدّتی شهزاده پیشش جان سپرد

علم دین و علم معنی خواند و دید

جمله گلهای حقایق را بچید

گشت حاضر بر تمام علم قال

گشت آگاه از طریق اهل حال

گفت با استاد کی گنج علوم

نیست مثلت عارفی در مرز و بوم

چیست کار من که گردم غیب دان

تا که من ثابت قدم گردم در آن

گفت دو چیز است کارت ای مرید

تا شوی تو گنج معنی را کلید

گر بدانی بیشکی واصل شوی

در میان عاشقان مقبل شوی

گر بدانی همره قرآن شوی

در معانی مغز نغز آن شوی

گر بدانی اوّلین و آخرین

پیش تو باشد بمعنی در یقین

گر بدانی این دو معنی رادرست

ملکت اسرار شاهی آن تست

گر بدانی این معانی را درست

کوس سلطانی همه بر بام تست

گر بدانی محرم دلها شوی

در وجود خویشتن یکتا شوی

گفت برگو نکتهٔ سر بسته را

شربتی فرمای این دلخسته را

پیر گفت ای نکته‌دان تیزهوش

دو سخن گویم بگیر آن را بگوش

غیر ازین خود نیست در عالم درود

رو تو عود و چنگ را بربند زود

تا نگوید حال مشتاقان بکس

این معمّا گفته‌ام من هر نفس

لیک گوش کس نیارد این شنید

هست این اسرار من در جان دوعید

غیر ازین دو جمله غوغایست و شور

این معانی من نگویم خود بزور

غیر ازین غیر است درمعنی بدان

زآنکه مقصود تو آمد این بیان

آنچه مقصود است در علم آن بدان

بعد از آن خاموش باش و بی‌زبان

غیر را محرم بدان اندر سخن

یاد گیر این نکته را این دم ز من

غیر ازین پیوند جان خود مساز

ورنه آرندت ببوته در گداز

غیر ازین چیزی نمی‌دانم یقین

هست این معنی حقیقت راه دین

غیر ازین درگوش خود نشنیده‌ام

من بچشم خویشتن این دیده‌ام

غیر ازین چیزی نمی‌باید شنید

زآنکه این معنی رهی دارد بعید

غیر ازین کفر است و بی راهیّ مرد

بعد ازین دفتر بکلّی درنورد

شاهزاده چون کلام او شنید

مدّتی در علم می‌جستی مزید

مدتی خود را باین معنی ندید

عاقبت او گفت پیر خود شنید

چونکه او را وقت خاموشی رسید

گشت خاموش و دگر دم در کشید

دم فرو بست و درین محکم ستاد

مهر اسرار خدا بر لب نهاد

شاه چون دریافت خاموشی آن

گشت آشفته ز بیهوشی آن

هرچه گفت او را جواب او نداد

شه از این حالت بسی شد نامراد

اهل ساز و اهل جشن اهل علوم

جملگی کردند پیش او هجوم

تا شود از صحبت این جمله شاد

وز پریشانی شود او را گشاد

این همه حاضر شد وسودی نداشت

درد او زین هیچ بهبودی نداشت

بعد از آن شخصی عزایم خوان رسید

گفت او را سایهٔ دیوان رسید

من عزایم خوانم و در وی دمم

نیک گردد نقد شاه عالمم

چون امیران جمله خودترسان شدند

جمله پیش آن عزایم خوان شدند

زان عزایم کم نشد هم درد عشق

خود عزایم خوان نباشد مرد عشق

شاه عاجز گشت در احوال او

ماند سرگردان عجب در حال او

شاه گنج بیکران کردش نثار

هیچ درویشی نماندش در دیار

جمله را زر داد و منعم کرد و گفت

خود دعا گوئید بر جانش نهفت

این همه از برکت اسرار اوست

دید او ازمعنی دیدار اوست

رفت پیش پیر او آن شاه و گفت

نقد من خاک درت ازدیده رفت

هرچه می‌گوئی ز تو می‌بشنود

غیر روی تو بکس می ننگرد

رحم کن بر جان من ای پیر راه

گوی با او تا کند در من نگاه

خود بفرما تا سخن گوید بمن

بعد از آن در جان من گیرد وطن

گفت پیر راه با شاه جهان

صبر کن تا حال او گردد عیان

سیر فرمایش بهر سوئی ز دهر

تا ببیند جملگی آثار شهر

چون عجایب بیند او گوید سخن

سرّ این معنی بدان و فهم کن

کرد آن شهزاده را آن شه سوار

سیر می‌کردند در هر مرغزار

پس روان گشتند شاه و شهریار

سیر می‌کردند اندر لاله زار

پیشتر میراند آن شاه وحید

ناگهان درّاج بانکی در کشید

سوی آن جنگل روان بشتافتند

چون طلب کردند او را یافتند

چون گرفتندش فتاد انرد بلا

دید چون شهزاده آن درّاج را

گفت ای گشته مقیم بیشه تو

چونکه خاموشی نکردی پیشه تو

گر تو خود خاموش میبودی چنین

دشت و بیشه بُد ترا زیر نگین

خود نبود این ذوق خاموشی ترا

اوفتادی لاجرم اندر بلا

این زمان از گفت خود داری فراق

خود ندانستی تو ذوق اشتیاق

از زبان کردی تو سر رادر زیان

این معانی را ندانستی بیان

این زمان کردی تو خود را سوگوار

می‌برندت پای بسته زیردار

این زمان کردی دل خود را کباب

چون بدادی تو جواب ناصواب

تو زگفت خود شدی در دام و بند

از سخن گفتن فتادی در کمند

از زبان خودفتادی در رسن

خود زبان تو بود سردار تن

هر زیان بینی تو هست او از زبان

باشد اندر پیش من این سرعیان

شه شنید این نکتهٔ آزاده را

قصّهٔ درّاج و آن شهزاده را

چون سخن گفتن شنید او از ولد

کرد شکر خالق فرد صمد

گفت دادی هر چه جستم ای الاه

هست لطفت جمله اشیا را پناه

پس بگفت آن شه بفرزند عزیز

کای تمامی گشته خود عقل و تمیز

چون در این مدت چنین صامت بدی

شکر کاین ساعت چنین گویا شدی

حال خود را گوی با من ای پسر

تا که گردد کشف بر من این خبر

شاهزاده چون نداد او را جواب

باز شاه اندر تعجّب اوفتاد

خلق می‌کردند با نطق و بیان

قصهٔ درّاج را با شه عیان

شاه گفتا گوی با من یک سخن

این دل آشفته‌ام را شاد کن

گر نگوئی تو سخن با من بلند

خویش رادر خاک و خون خواهم فکند

هرچه شه گفت او جواب شه نداد

همچو طفلانی که مادر نوبزاد

شاه ازین معنی برآشفته نگشت

هم بچوبش کوفتند و هم بمشت

پس گشاد از شرم درج با گهر

گفت کز گفتار کم یابم ثمر

گفته استادم بمن کاندر جهان

کس زناگفتن ندید آخر زیان

هست خاموشی رهائی از همه

عاقبت بینی جدائی از همه

هست خاموشی همه فرزانگی

گرچه باشد ظاهرش دیوانگی

شد خموشی ملکت جم در نگین

باشد اسرار خدا با وی یقین

هست خامش آیهٔ صنع خدا

در همه معنی بود او مقتدا

هست خامش از همه غوغا خلاص

فارغ است ازگفتگوی عام و خاص

هست خاموشی ره مردان راه

این معانی کس نداند غیر شاه

هست خاموشی طریق اولیا

شاهد این قول باشند انبیا