گنجور

 
عطار

شو مطیع مصطفی و مرتضی

زآنکه حق گفته بقرآنشان ثنا

تو ثنای شه بجان پیوند ساز

تا شود پیوند تو با اهل راز

جمله عالم فتنه و غوغای اوست

در همه جا منزل و مأوای اوست

او ظهوری کرده درجانم بدهر

لاجرم اسرار ریزم نهر نهر

موج اسرارم نگر منصور وار

هر زمان نوعی دگر گیرد قرار

گاه عاشق گاه معشوق است آن

گه بأرض و گه بعیّوق است آن

گاه سلطان گاه رحمن گاه نور

گاه رفته در درون نار و شور

گاه ایمان گاه احسان گاه لطف

می‌رسد زو بر دل آگاه لطف

گاه روح و گه روان و گاه جان

گاه گشته در درون جان نهان

گاه عیسی گاه موسی گاه طور

گاه کرده در درختی او ظهور

گاه جود و گاه همّ و گاه غم

گاه بوده در معانیها کرم

گاه ایمان گاه برهان گاه نوح

گاه دراجسام انسان روح روح

گاه طوفان گاه باران گاه نم

گاه اندر جوش معنی همچویم

گاه جام و گاه باده گاه خم

گاه در جای رسول او گشته گم

گاه گویا گاه بینا در همه

گاه بوده چون شبان اندر رمه

گاه زرع و گاه درع و گاه شرع

گاه اصل اندر یقین و گاه فرع

گاه جید و گاه دید و گاه عید

گاه پیر و کرده عالم را مرید

گاه سلطان گاه شاه و گاه میر

گاه او شاه دو عالم را وزیر

گاه کان و گاه جان و گه روان

گاه در ملک معانی شه نشان

گاه سال و گاه ماه و گاه روز

گاه هست از نور اعیان دلفروز

گاه سرّ و گاه برّ و گاه فرد

گاه بوده با ملایک در نورد

گاه نطق و گاه خلد و گاه حور

گاه کرده در دل انسان ظهور

گاه روزی گاه رازی گاه سمع

گاه گردد در میان حکم جمع

گاه راز و گاه ناز اندر عیان

گاه حیدر گاه شیری درجهان

گاه مل گاهی گل است و گاه خار

گاه منصور آمده است و گاه دار

گاه ذوق و گاه شوق و گاه روح

گاه بوده اهل معنی را فتوح

گاه آدم گاه نوح و گاه دم

گاه بر لوح محمّد چون قلم

گاه عصمت گاه رحمت گاه نام

گاه آمد همره احمد بجام

گاه تاک و گاه باغ و گاه می

گاه رفته بر سر مستان که هی

گاه اوّل گاه آخر گاه نور

گاه در کلّ جهان کرده ظهور

گاه با من گاه بی من گاه من

گاه درملک معانی جان و تن

اینکه من گفتم همه گفت وی است

این همه گفتار از گفت نی است

من زنی این رازها بشنیده‌ام

بلکه در عین این معانی دیده‌ام

گفتگویم نه همه هرجائی است

این همه افغان من از نائی است

برده چون نائی ز چشم من رمد

آن دمم بیرون که بر من می‌دمد

همچو حیدر بگذر از دنیای دون

تا نیاویزند ازدارت نگون

حیدر از دنیا یکی در هم نداشت

تخم دین جز در زمین دل نکاشت

بود او را مصطفی خوش همدمی

فاطمه او را بمعنی محرمی

بوده سبطینش ز محبوبان حق

کس نبرده در جهان زیشان سبق

این منم از درس ایشان برده بهر

خشک لب بنشین تو در نزدیک نهر

نهر خود پر آب کن از بحر من

یا برون آ یک زمان از شهر تن

هرکه با من باشد او همچون من است

در درون او زمعنی روزن است

شهر من شهر امیر است ای پسر

تو نداری خود ز شهر من خبر

شهر من تون است و نیشابور هم

در زمین طوس گشتم محترم

خاک این وادی به از کلّ جهان

این معانی را نمی‌دارم نهان

همچو مکّه طوس باشد جان ملک

چون رضا گشته در آن سلطان ملک

ملک من دارد دونقد مرتضی

آن یکی محروق و آن دیگر رضا

ملک ما را بر همه جافخرهاست

ز آنکه سلطان خراسان فخر ماست

چون محمّد میر نیشابور شد

از قدومش آن زمین پر نور شد

از جفا چون گشت محروقش لقب

سوخت جان بیدلان ازتاب و تب

من از آن خاکم که خاکم نور باد

دایماً این ملک ما معمور باد

زید سلطان را زیارت کن بتون

گر تو خودهستی بمعنی رهنمون

سرخ کوهک گشت چون ارزنده‌اش

گشته سلطانان عالم بنده‌اش

اصل من از تون معمور آمده

مولدم شهر نشابور آمده

هست نام من محمّد ای سعید

شد فریدالدّین لقب از اهل دید

من زباب علم عطّار آمدم

لاجرم گویای اسرار آمدم

من شدم عطّار و عطّار آن من

من بدم اسرار و اسرار آن من

من بحکمت گفتم این اسرار را

تا شوی یار و شناسی یار را

یار احمددان و حیدر را بهم

یارت ایشانند از حق محترم

یار صورت گرچه هست این باوفا

یار معنی بود با او مصطفی

مصطفی و مرتضی خود بی‌شکی

بوده اندر صورت و معنی یکی

آل احمد خود همه جان منند

خود یکی‌اند ار بصورت بس تن‌اند

در هدایت معنی ایشان یکی است

کور آن کو را در این معنی شکی است

من که گویم مدح ایشان در سخن

برکنم بنیاد خصم از بیخ و بن

رو منافق حبّ ایشان کن بدل

تا نباشی پیش عزت خود خجل

خود منافق را نباشد دین درست

زآنکه میراثی بود بغض‌اش نخست

از منافق ای برادر دور باش

تانگردی از رفاقت مبتلاش

دان منافق را تو در دین رو سیاه

چون خرلنگ اوفتد آخر بچاه

دان منافق همچو نار و همچو دود

روگریز از صحبت او خود تو زود

دان منافق را تو زنبوران زرد

سالکان را ریش زخم نیش کرد

ای منافق هست کردار تو ننگ

همچو حجّاج آمدی در دین تو لنگ

خود منافق نیش دارد در بغل

تا زند بر رهروان نیش آن دغل

نیش او زهر است و گفت من دوا

تو روان برخیز و نزد من بیا

تا ببینی شهد زنبوران عشق

بر دلت ریزد ز جان باران عشق

دین مادر اصل وصلی داشته

وصل آمد هر که اصلی داشته

آدم صورت نباشد آدمی

کی شوند این مردم بدآدمی

هرکه در صورت بماند بد بود

معنی آمد نیک و صورت رد بود

چون گل آدم باسرار او سرشت

وز نفخت فیه من روحی نوشت

پس بحکم حق ملایک سجده‌اش

جمله کردند و بداداین مژده‌اش

که ترا چون حق ز گل پرداختند

بر همه عالم خلیفه ساختند

حق بآدم گفت از گندم حذر

تا نیفتی از بهشت ما بدر

رو کن از گندم حذر با حق نشین

تا شوی واصل تو در حقّ الیقین

رو تو چون حیدر مخور گندم بدهر

تا نبینی در درونت نیش زهر

چون زگندم دور کردی نفس را

با حیا و علم باشی آشنا

یعنی از فرمان مکن تو انحراف

تا نگردی مبتلا اندر خلاف

چون خلافی از تو ناگه سر زند

خطّ عصیان بر جبین تو کشد

همچو شیطان کو ز امر انکار کرد

گشت ملعون چونکه استکبار کرد

سر نپیچی هرگز از فرمان دمی

تاشوی درملک معنی محرمی

هست فرمان الهی آنکه تو

تابع احمد شویّ و آل او

هرکرا علم و حیا همره بود

از یقین او تابع آن شه بود

بعد از آن آید حیا نزدیک عقل

تابگیرد از علوم عقل و نقل

علم از آدم دان که حق داده بوی

من نگویم کز کجا بوده است و کی