گنجور

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴

 

کار دنیا نیست چندان کار و باری، گو مباش

اختیاری کو ندارد اختیاری، گو مباش

کار و بار روز بازار جهان هیچ است، هیچ

کار اگر این است، ما را هیچ کاری گو مباش

ما برون از شش جهت داریم عالی گلشنی

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۷

 

چون تحمل می‌کند تن صحبت پیراهنش

چون کند افتاده است آن این زمان در گردنش؟

دست در گردن گهی ار کرد با او یا که یافت

جز ره پیراهن دولت زهی پیراهنش

سوختم در آتشش چون عود و زانم بیم نیست

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲

 

چند گویی با تو یک شب روز گردانم چو شمع

من عجب دارم گر امشب تا سحر مانم چو شمع

رشته عمرم به پایان آمد و تابش نماند

چاره‌ای اکنون به جز مردن نمی‌دانم چو شمع

می‌دهم سررشته خود را به دست دوست باز

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸

 

ساقی ایام گل آمد، حبذا ایام گل

خیز و در ده ساغری، یاقوت گون چون جام گل

گوش کن گلبانگ بلبل چشم نه بر بلبله

که اهل دل را می‌رساند هر یکی پیغام گل

عشق و معشوق و جوانی سبزه و آب روان

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰

 

آرزو دارم ز لعلش تا به لب جام مدام

وز سرم بیرون نخواهد رفتن این سودای خام

چون قدح در دل نمی‌آید مرا الا که می

چون صراحی سر نمی‌آرم فرو الا به جام

باده گر بر کف نهم، با یاد او بادم حلال

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷

 

دیشب از خود چون مه سی روزه پنهان آمدم

لاجرم همسایه خورشید تابان آمدم

عقل را دیدم سبک سر، یافتم جان را گران

سرو را بگذاشتم در کوی جنان آمدم

پیش ازین پروانه بودم، دوش رفتم پیش یار

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶

 

عزم آن دارم که با پیمانه پیمانی کنم

وین سبوی زرق را بر سنگ قلاشی کنم

من خراب مسجد و افتاده سجاده‌ام

می‌روم باشد که خود را در خرابات افکنم

ساقی دوران هر آن خون کز گلوی شیشه ریخت

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۲

 

ز آب مژگان هر شبی خرقه نمازی می‌کنم

سرو قدت را دعای جان درازی می‌کنم

در رسنهای دو زلف کافرت پیچیده‌ام

غازیم غازی، به جان خویش بازی می‌کنم

کمترینت بنده‌ام کت عاقبت محمود باد

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۵

 

در رکابت می‌دوم تا گوی چوگانت شوم

از برایت می‌کشم خود را که قربانت شوم

بر سر راهت چو خاک افتاده‌ام یکره بران

بر سر ما تا غبار نعل یکرانت شوم

آخر ای ماه جهان تابم چه کم گردد ز تو

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۸

 

ما به دور باده در کوی مغان آسوده‌ایم

از جفا و جور و دور آسمان آسوده‌ایم

در حضور ما نمی‌گنجد گرانی جز قدح

راستی ما از حضور این گران آسوده‌ایم

زاهدم گوید که فردا خواهم آسود از بهشت

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵

 

هر که را مقصود، حسن عارض است از دلبران

عارضی عشق است، نتوان نهادن دل بر آن

حسن دریایی است بی‌پایان و آبش گوهر است

عاشق صاحب نظر دارد مراد از دلبران

دیگرم غیر از تو میل صحبت دیگر نماند

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸

 

تا کی آخر خاطر اندر بند هجران داشتن؟

یوسف جان عزیزان را به زندان داشتن

تا کی ای نور بصر کردن نظر با دیگران

همچو چشم از مردم خود روی پنهان داشتن

چند کردن روی در مشتی پریشان همچو زلف

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۳

 

یار ما رندست و با او یار می‌باید شدن

غمزه‌اش مست است هان، هوشیار می‌باید شدن

تا ز لعل آتشین بر ما فشاند جرعه‌ای

سالها خاک در خمار می‌باید شدن

بر سر انکار ما گر رفت زاهد باش گو

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷

 

نو بهار است ای صنم، عیش بهار آغاز کن

ساخت برگ گل صبا، برگ صبوحی ساز کن

غنچه مستور در بستان ورق را باز کرد

عارفا از نام مستوری ورق را باز کن

گر شرابی می‌خوری، با نرگس مخمور خور

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۰

 

ای وصالت آرزوی جان غم فرسود من

خود چه باشد جز تو و دیدار تو مقصود من

مایه عمرم شد و سود من از عشقت فراق

این بد از بازارسودایت زیان و سود من

تو طبیب و من چنین بیمار و شربت خون دل

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۲

 

ای غبار خاک پایت توتیای چشم من

کمترین گردی ز کویت خونبهای چشم من

چشم من جز دیدن رویت ندارد هیچ رای

راستی را روشن و خوبست رای چشم من

مردم چشمی و بی مردم ندارد خانه نور

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۱

 

ای سر سودای من رفته در سودای تو

باد سر تا پای من برخی ز سر تا پای تو

گر سر من رفت در سودای عشقت گو: برو

بر سرم پاینده بادا سایه بالای تو

جای سروت در میان جویبار چشم ماست

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۲

 

داشتم روزی دلی بر من بسی بیداد ازو

رفت و جز خون جگر کاری دگر نگشاد ازو

ناله و فریاد من رفت از زمین تا آسمان

ناله از دل می‌کند فریاد ازو فریاد ازو

در پی دل چند گردم کاب رویم ریخت دل

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۳

 

دورم از جانان و مسکین آنکه شد مهجور ازو

چون تنی باشد که جانش رفته باشد دور ازو

ذره حالم نمی‌گردد ز حال ذره‌ای

کافتاب عالم آرا بازگیرد نور ازو

گو نسیم صبح از خاک درش بویی دهد

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۵

 

تا سودا شب نقاب صبح صادق کرده‌ای

روز را در دامن مشکین شب پرورده‌ای

ای بسا شبها که با مهرت به روز آورده‌ام

تا تو بر رغم دلم یک شب به روز آورده‌ای

از بخاری چشمه خورشید را آشفته‌ای

[...]

سلمان ساوجی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۸
sunny dark_mode