گنجور

 
سلمان ساوجی

دورم از جانان و مسکین آنکه شد مهجور ازو

چون تنی باشد که جانش رفته باشد دور ازو

ذره حالم نمی‌گردد ز حال ذره‌ای

کافتاب عالم آرا بازگیرد نور ازو

گو نسیم صبح از خاک درش بویی دهد

بو که بستانم دمی داد دل رنجور ازو

کی به جوی چشم من بازآید آن آب حیات

تا خراب آباد جان من شود معمور ازو

ای خضر زان چشمه نوشین نشانی باز ده

کاروزی شربتی دارد دل محرور ازو

چشم مستش راوق افشان کرد چشمم را بپرس

تا چه می‌خواهد مدام آن نرگس مخمور ازو

دل چو رازش گفت با جان من نبودم در میان

در درون او بود و بس شد راز او مشهور ازو

هرچه باداباد خواهم راز دل با باد گفت

همدم است القصه نتوان داشتن مستور ازو

بر بیاض دیده سلمان می‌کند نقش سواد

کان جو بگشاید ببارد لولو منثور ازو