گنجور

 
سلمان ساوجی

داشتم روزی دلی بر من بسی بیداد ازو

رفت و جز خون جگر کاری دگر نگشاد ازو

ناله و فریاد من رفت از زمین تا آسمان

ناله از دل می‌کند فریاد ازو فریاد ازو

در پی دل چند گردم کاب رویم ریخت دل

دست خواهم شست ازین پس هرچه باداباد ازو

می‌نشاند باد سرد دل چراغ عمر من

حاصل عمرم نگر چون می‌رود بر باد ازو

 
 
 
جهان ملک خاتون

من ندیدم ای دل سرگشته جز بیداد ازو

می کنم هر لحظه ای صد داد و صد فریاد ازو

جز غم و اندوه ازو حاصل نشد هرگز مرا

ای مسلمانان شبی هرگز نگشتم شاد ازو

جان من در آتش هجران محبوبان بسوخت

[...]

جویای تبریزی

ریخت مژگانت که ویرانی بود آباد ازو

یک بغل چاکم به رنگ غنچه در دل داد ازو

بسکه با درد فراق دوستان رفتم به خاک

تربتم را گر بیفشاری چکد فریاد ازو

دل خرابی را غمی امشب عمارت می کند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه