گنجور

 
سلمان ساوجی

چون تحمل می‌کند تن صحبت پیراهنش

چون کند افتاده است آن این زمان در گردنش؟

دست در گردن گهی ار کرد با او یا که یافت

جز ره پیراهن دولت زهی پیراهنش

سوختم در آتشش چون عود و زانم بیم نیست

بیم آن دارم که دود من بگیرد دامنش

قوت صبرم چو کوهی بود از آن کاهی نماند

بس که عشقش می‌دهد بر باد جو جو خرمنش

هر دم از شوق تو عارف می‌دهد جانی چو جام

باز ساقی می‌کند روشن روانی در تنش

حاجی ار در کوی او یابد مقامی از حرم

روی بر تابد بگردد بعد از آن پیراهنش

جست دل راهی کزان ره پیش باز آید نهان

بر دو چشم انگشت را بنمود راهی روشنش

من غبار راه یارم یار چون آب حیات

شکر ایزد را که بر خاطر نمی‌آید منش

یار می‌جویی رفیق توست و اینک می‌رود

خیز همچون گرد سلمان دست در گردن زنش