گنجور

 
سلمان ساوجی

دیشب از خود چون مه سی روزه پنهان آمدم

لاجرم همسایه خورشید تابان آمدم

عقل را دیدم سبک سر، یافتم جان را گران

سرو را بگذاشتم در کوی جنان آمدم

پیش ازین پروانه بودم، دوش رفتم پیش یار

خدمتی کردم به سر، شمع شبستان آمدم

غرقه و محبوس خود بودم ز خود رفتم برون

چون ز ماهی یونس و یوسف ز زندان آمدم

ناتوان بودم به بویش، نیم شب برخاستم

تا به کویش چون نسیم افتان و خیزان آمدم

گفت من قصد سرت دارم، همه تن سر شدم

پیش او چون گوی من، سرگشته غلطان آمدم

تا برون آید به فتح از غنچه آن گل نیم شب

بر درش آرم ز سر، تا پای دستان آمدم

بر سر کویش که می‌رفتم ازین سر من لقب

داشتم «سلمان» ولی، زان سر سلیمان آمدم

 
 
 
خاقانی

نیم شب پی گم کنان در کوی جانان آمدم

همچو جان بی‌سایه و چون سایه بی‌جان آمدم

چون سگان دوست هم پیش سگان کوی دوست

داغ بر رخ، طوق بر گردن خروشان آمدم

کوی او جان را شبستان بود زحمت برنتافت

[...]

همام تبریزی

پیش یاران امشبی ناخوانده مهمان آمدم

عاشقان تشنه لب را آب حیوان آمدم

مجلس این قوم را از رنگ و بویی چاره نیست

با رخ گلگون و زلف عنبرافشان آمدم

صورت جانم که هر چشمی نبیند روی من

[...]

جویای تبریزی

در کدورت خون شدم از خویش شادان آمدم

جسم رفتم در غم او از خود و جان آمدم

همچو آب جو که در گل می نماید خویش را

گرچه گشتم پای تا سر گریه، خندان آمدم

با تن زار از پی آن یوسف مصر جمال

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه