گنجور

 
سلمان ساوجی

در رکابت می‌دوم تا گوی چوگانت شوم

از برایت می‌کشم خود را که قربانت شوم

بر سر راهت چو خاک افتاده‌ام یکره بران

بر سر ما تا غبار نعل یکرانت شوم

آخر ای ماه جهان تابم چه کم گردد ز تو

گر شبی پروانه شمع شبستانت شوم

گر کنی قصد سر من نیستم بر سر سخن

گردن طاعت نهم محکوم فرمانت شوم

ای سهی سرو خرامان سایه‌ای بر من فکن

تا فدای سایه سرو خرامانت شوم

در سرم سودای زلف توست و می‌دانم که من

عاقبت هم در سر زلف پریشانت شوم

در مسلمانی روا باشد که خود یکبارگی

من خراب چشم مست نامسلمانت شوم

گفتمش تو جان من شو گفت سلمان رو بگو

ترک جان وانگه بیا تا جان و جانانت شوم

 
 
 
هلالی جغتایی

عید شد، بخرام، تا مدهوش و حیرانت شوم

خنجر عاشق کشی برکش، که قربانت شوم

قتل عاشق را مناسب نیست شمشیر اجل

سوی من بین تا هلاک تیر مژگانت شوم

شد تن خاکی غبار و بر سر راهت نشست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه