گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۸

 

هر شبی آهم حریم سدره را روشن کند

شاخ طوبی را درخت وادی ایمن کند

شد پریشان کار من از فکر آن نامهربان

مهربانی کو که اکنون فکر کار من کند

شد تنش ز آسیب تار و پود پیراهن فگار

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۹

 

خاک کویش را پس از کشتن به خونم گل کنید

خانه ای سازید و جانم را در او منزل کنید

چون بریزد خون من این بس دیت کز بعد قتل

گاه گاهی نسبت خونم به آن قاتل کنید

حیف باشد خونم من در گردنش بهر خدا

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۷

 

دی که بود آن کافر سرکش که ترکش بسته بود

تیر مژگان در کمان ابروان پیوسته بود

یک دل اندر برنبینم مردم نظاره را

کش نه آن ابرو کمان از تیر مژگان خسته بود

خرمن تقوی و صبر اهل دل سالم نجست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۸

 

دوش چشم من به خواب و بخت من بیدار بود

شب همه شب مونس جانم خیال یار بود

دیدمش در خواب چون بیدار شد بخت اندکی

اینقدر زین بخت خواب آلود هم بسیار بود

لعل او در خنده هر باری که شکربار گفت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۹

 

تا کی از هجر تو با غم همنشین خواهیم بود

با سرشک گرم و آه آتشین خواهیم بود

تو حریف دیگران ما از غمت جامه دران

تا تو باشی آن چنان ما این چنین خواهیم بود

در کمان ابرویت بیند نهان هر کج نظر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۰

 

گر نماند آن غنچه لب با من چنان خندان که بود

شد مرا از شوق لعلش گریه صد چندان که بود

ای رفیق کوی زهد از من سر و سامان مجوی

خاک شد در راه خوبان هر سر و سامان که بود

امشب افغانم ز چرخ ار نگذرد معذور دار

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۲

 

دی چو دید آن مه مرا از راه گردیدن چه بود

وان روان بگذشتن آنگه باز پس دیدن چه بود

با رفیقان گر نه رمزی داشت از من در میان

آن اشارت کردن پنهان و خندیدن چه بود

بی دلی می گفت دی کان ماه را خانه کجاست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۴

 

هرشب از زلف تو حال من پریشان‌تر بود

هردم از لعل تو چشمم گوهرافشان‌تر بود

گرچه نتواند ز جا جنبید سرو جویبار

بر قدت از شاخ نی در آب لرزان‌تر بود

گفتیم یک بوسه خواهی یا دو دشنام از لبم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۵

 

هر شبم در سر خیال آن لب میگون بود

دامن از مژگان و مژگان از دلم پر خون بود

چون رسد پیکان تو بر سینه آنگه بگذرد

از رسیدن درد بگذشتن بسی افزون بود

آن غزالی تو که از بهر شکارت عالمی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۹

 

چون برید از تن رگ جان آه دل آهسته شد

چنگ افتاد از نوا چون تار ازو بگسسته شد

بی رخ جانان تماشای جهان لطفی نداشت

آبروی این کهن باغ آن گل نورسته شد

بس که چشمم ریخت در هجر رخت باران شوق

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۳

 

ساقیا اطراف باغ از سبزه تر تازه شد

جام می در ده که دور عشرت از سر تازه شد

گل به وجه ساغر می در میان آورد زر

در سر نرگس هوای ساغر زر تازه شد

بزم گلشن را ز لاله جام لعل آمد پدید

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۱

 

هیچ گه بینم که آن مه مهربان من شود

رام گردد با من و آرام جان من شود

استخوانی شد تنم از لاغری وان هم خوش است

گر سگش را میل سوی استخوان من شود

این چنین جولان کنان کان شهسوار آمد برون

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۴

 

گرنه یار از زلف برقع پیش روی خود کشد

جمله دلها را به دام آرزوی خود کشد

من ز سر گویی تراشیدم زهی سرگشتگی

گر سوار من خم چوگان ز گوی خود کشد

خاک کویش بر تنم باشد ز رحمت خلعتی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۶

 

در چمن یارم چو با آن لطف و بالا می‌رود

سرو را پای و صنوبر را دل از جا  می‌رود

ز اشک و آهم در زمین و آسمان رسوای عشق

چون کنم کان تا ثری وین تا ثریا می‌رود

بر فلک افکنده جان پیچان کمند از دود دل

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۷

 

بر رخ زردم نه اشک است این که گلگون می‌رود

شد دلم ریش از غمت وز ریش دل خون می‌رود

گر دلم شد رخنه از تیغ جفایت باک نیست

جانم از زندان غم زان رخنه بیرون می‌رود

بر تن زارم زمین شد بی‌تو تنگ ای کاش دست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۶

 

شد خیال آن خط از دل وان رخ مهوش بماند

دود زود از خانه بیرون رفت لیک آتش بماند

ناخوشیها دید مجنون از غم لیلی ولی

بهر ارباب دل از وی داستانی خوش بماند

مست می راندی میان شهر دی ابرش سوار

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۷

 

یار رفت از چشم و در دل خارخار او بماند

بر جگر صد داغ حسرت یادگار او بماند

روی گردآلود خود بر خاک سودم هر کجا

کز سم مرکب نشان بر رهگذار او بماند

گرچه برگشتن ز عمر رفته نتوان داشت چشم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۰

 

خاطر خوبان به صید اهل دل مایل نماند

یا دل بی حاصل ما عشق را قابل نماند

در دیار خوبرویان دلربایی یافت نیست

یا به شهر عشقبازان هیچ صاحبدل نماند

عشق را باطل شناسد زاهد حق ناشناس

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۶

 

یاد آن مطرب که ما را هر چه بود از یاد برد

بادی اندر نی دمید اندیشه ها را باد برد

عمرها در کوی دانش خانه ای می ساخت عقل

موج زد طوفان عشق آن خانه از بنیاد برد

لذت غم های عشقت در مذاق جان نشست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۸

 

کو صبا تا ره به سرو خوش خرام من برد

گه سلام او رساند گه پیام من برد

در بیان شوق او هر لحظه چون اوراق گل

دفتر رنگین ز اشک لاله فام من برد

نامه من کی تواند برد قاصد پیش یار

[...]

جامی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۱۹