گنجور

 
جامی

دی چو دید آن مه مرا از راه گردیدن چه بود

وان روان بگذشتن آنگه باز پس دیدن چه بود

با رفیقان گر نه رمزی داشت از من در میان

آن اشارت کردن پنهان و خندیدن چه بود

بی دلی می گفت دی کان ماه را خانه کجاست

من ز غیرت سوختم کان خانه پرسیدن چه بود

بر نشان پای او سازم بهانه سجده را

تا نگوید کس که رخ بر خاک مالیدن چه بود

گر نه آخر در دلش جا کرد قول مدعی

بی گناه از عاشق بیچاره رنجیدن چه بود

من نیاسودم ز ناله دوش وآن بدخو نگفت

شب همه شب بر سر این کوی نالیدن چه بود

جامی آخر زان جوان بازیچه طفلان شدی

خود بگو پیرانه سر این عشق ورزیدن چه بود