گنجور

 
جامی

یاد آن مطرب که ما را هر چه بود از یاد برد

بادی اندر نی دمید اندیشه ها را باد برد

عمرها در کوی دانش خانه ای می ساخت عقل

موج زد طوفان عشق آن خانه از بنیاد برد

لذت غم های عشقت در مذاق جان نشست

آرزوی شادی و عیش از دل ناشاد برد

گوش بر افسانه گردون منه کین کوزپشت

لعل شیرین را به افسون از کف فرهاد برد

خواستم فریاد از دست تو هم پیش تو لیک

حیرت دیدارت از من قوت فریاد برد

بی گل لای می و خشت سر خم کی توان

باطن معمور ازین دیر خراب آباد برد

جامی از شاگردی پیر مغان شد می پرست

شد هنرور هر که رنج خدمت استاد برد

 
 
 
اهلی شیرازی

دوش از دیرم ملک در حلقه او را برد

ناگه آن بت پیش چشمم آمد آنها باد برد

عشق او بازی ببازی دست عقلم تاب داد

شوخی شاگرد آخر پنجه استاد برد

سالها پرورد یوسف را بجان یعقوب زار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه