محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰
گرچه بر رویم در لطف از توجه بازداشت
تا توانست از درم بیرون به حکم نازداشت
جراتم با آن که بیدهشت به صحبت میدواند
دور باش مجلس خاصم بر آن در بازداشت
بزم شد فانوس و جانان شمع و دل پروانهای
[...]

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲
بس که مجنون الفتی با مردم دنیا نداشت
از جدائی مر دو دست از دامن صحرا نداشت
حسن لیلی جلوه گر در چشم مجنون بود و بس
ظن مردم این که لیلی چهرهٔ زیبا نداشت
دوش چون پنهان ز مردم میشدی مهمان دل
[...]

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴
بعد چندین انتظار آن مه به خاک ما گذشت
گرچه درد انتظار از حد گذشت اما گذشت
روز شب گردد ز تاریکی اگر بیند به خواب
آن چه بیخورشید روی او ز غم بر ما گذشت
از رهی آزاده سروی خاست کز رفتار او
[...]

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹
بود شهری و مهی آن نیز محمل بست و رفت
کرد خود بدمهری و تهمت به صد دل بست و رفت
بود محل بندی لیل ز باد روزگار
محملی کز ناز آن شیرین شمایل بست و رفت
تا نگردم گرد دام زلف دیگر مهوشان
[...]

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱
شهریار من مرا پابست هجران کرد و رفت
شهر را بر من ز هجر خویش زندان کرد و رفت
وقت رفتن داد تیغ غمزه را زهراب ناز
وان نگه کردن مرا صد رخنه در جان کرد و رفت
من فکندم خویش را از خاکساری در رهش
[...]

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸
زندگانی بی غم عشق بتان یکدم مباد
هر که این عالم ندارد زنده در عالم مباد
باد عمرم آن قدر کز شاخ وصلت برخورم
ور نمیخواهی تو بر خورداریم آن هم مباد
بیخدنگت یاددارم صد جراحت بر جگر
[...]

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹
شهریارا صاحبا رفتی خدا یار تو باد
صاحب این بیستون خرگه نگهدار تو باد
در جهانگیری به یک گردش سراپای جهان
همچو مرکز در میان خط پرگار تو باد
کارفرمای قضا کاین برگ و سامان شغل اوست
[...]

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳
روزگاری رفت و از ما نامدت یک بار یاد
دردمندان فراموش کرده را میدار یاد
بیتکلف خوش طبیب مشفقی کز درد تو
مردم و هرگز نکردی از من بیمار یاد
گردد از قحط طراوت چون گلت بیآب و رنگ
[...]

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶
چند عمرم در شب هجران به ماتم بگذرد
مرگ پیش من به از عمری که در غم بگذرد
بی تو از عمرم دمی باقیست آه ار بعد ازین
بر من از ایام هجران تو یکدم بگذرد
هیچ دانی چیست مقصود از حیات آدمی
[...]

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱
چون طلوع آن آفتاب از مطلع اقبال کرد
ماند تن از شعف و جان از ذوق استقبال کرد
ترک ما ناکرده از بهر سفر پا در رکاب
ترکتاز لشگر هجران مرا پامال کرد
اول از اهمال دوران در توقف بود کار
[...]

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳
آن پری بگذشت و سوی ما نگاهی هم نکرد
کشت در ره بیگناهی را و آهی هم نکرد
صبر من کاندر عیار از هیچ کوهی کم نبود
هم عیاری در هوای او نگاهی هم نکرد
برق قهر او که کشت غیر را سالم گذاشت
[...]

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷
بهتر است از هرچه دهقان در چمن میپرورد
آن چه آن نازک بدن در پیرهن میپرورد
زان دو زلف و عارضم پیوسته در حیرت کنون
بیضهٔ خورشید را زاغ و زغن میپرورد
نافه دارد بوئی از زلفت که بهر احترام
[...]

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۷
زخم او یکبارگی امروز بر جان میرسد
چاک جیب نیم چاک من به دامان میرسد
تیر پر کش کشتهٔ او کو که ریزم بر جگر
دوش مشکل میرسید امروز آسان میرسد
بود در تسخیر بیداری من دی با محال
[...]

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱
بیوفا یارا وفا و یاریت معلوم شد
داشتی دست از دلم دلداریت معلوم شد
شد رقیبم خصم و گفتنی جانبت دارم نگاه
آخرم کشتی و جانب داریت معلوم شد
بر دلم پر جوری از کین نهان کردی ولی
[...]

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۲
هیچ می گویی اسیری داشتم حالش چه شد
خستهٔ من نیم جانی داشت احوالش چه شد
هیچ میپرسی که مرغی کز دیاری گاه گاه
میرسید و نامهای میبود بربالش چه شد
هیچ کلک فکر می رانی بر این کان خسته را
[...]

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳
بهترین طاقی که زیر طاق گردون بستهاند
بر فراز منظر آن چشم میگون بستهاند
حیرتی دارم که بنایان شیرین کار صنع
بیستون طاق دو ابروی تو را چون بستهاند
از ازل تا حال گوئی نخل بندان قدت
[...]

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۴
یک جهان شوخی به یک عالم حیا آمیختند
کان دو رعنا نرگس از بستان حسن انگیختند
دست دعوی از کمان ابرویش کوتاه بود
زان جهت بردند و از طاق بلند آویختند
بود پنهان در یکتائی که در آخر زمان
[...]

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵
یک دلان خوش دلی از فتح سلطان یافتند
دشمنان سر باختند و دوستان جان یافتند
مژده را شد بال و پر پیدا که موران ضعیف
قوت عنقا ز تشریف سلیمان یافتند
رنج بیماران مرفوع الطمع را باد برد
[...]

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۸
حسن روزافزون او ترسم جهان برهم زند
فتنهای گردد زمین و آسمان برهم زند
هرچه دوران در هم آرد از پی آزار خلق
در زمان آن فتنه آخر زمان برهم زند
فرد چون پیدا شود غارتگر عشقش ز دور
[...]

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴
هر کسی چیزی به پای آن پسر می افکند
شاه ملک افسر گدای ملک سر میافکند
آفتاب از پرده پیش از صبح میآید برون
چون سحرگه باد از آن رخ پرده بر میافکند
سایه میافکند مرغی بر سر مجنون و من
[...]
