گنجور

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹

 

خدا چون ظاهر و پیدا است امروز

چرا پس وعده فرداست امروز

مراد از روز روی اوست ما را

سیه زلف کجش شبها است امروز

خدا بالذات بر اشیا محیط است

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳

 

نیست جز ذات خدا پیدا و پنهان هیچکس

حق شناسان دو عالمرا همه یکحرف بس

همچو نی بنواخت جانرا صبح یار لب شکر

از لب جان بخش نائی می زند جانها نفس

آمد از امکان و واجب کاروان سالار غیب

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵

 

تا شدم از آه دل در عشق او آتش نفس

شد روان از دیده من بحر عمان و ارس

هر طرف کردم نظر او بود پیدا و نهان

آفتاب روی لاشرقی ندارد پیش و پس

کل شیئی هالک الا وجهه تفسیر چیست

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱

 

جان که شد دیوانه دل تدبیر باید کردنش

در سر زلف بتان زنجیر باید کردنش

هر که خواهد آفتاب روی او بیند صباح

در دل شب همچو مه زنجیر باید کردنش

رویت ایمه آفتاب و زلف شبرنگ زحل

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

 

عین یکدیگر بدیدم ابتدا و انتهاش

جان عارف فارغ آمد از لباس و از معاش

و هو معکم گفت از این رو فاش میگویم بدان

درمقام وحدت از خود من نه می بینم جداش

حق الست و ربکم گفت وهمه جانها بلی

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵

 

هر که جویای کریم آمد کرم می بایدش

در ره رزق خدا از سر قدم می بایدش

هر که قانع شد بدرد عشق جانان همچو ما

ترک سوداهای فکر بیش وکم می بایدش

تا سواد الوجه فی الدارین او باشد درست

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵

 

سوختم از آتش رخسار مه رویان چو شمع

در میان آتشم با دیده گریان چو شمع

آفرین بر سوز و ساز ما که شبها تا بروز

شمع گریان است و ما را دولت خندان چو شمع

خانه روشن گردد و جانم شود روشن چو ماه

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶

 

همچو روغن سوخت جانم تا شدی روشن چو شمع

بر سر ما هر شبی تا صبحدم در پیش جمع

گر تمنای وصال یار داری همچو ما

باید از دنیی و عقبی برگذشت از چشم جمع

از نوافل می شود حق بنده را بشنو حدیث

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵

 

حیدر آسا جان کافر کیش در روز مصاف

ذوالفقار روح را ایدل برآور از غلاف

همچو کرم پیله بر خود می تنی از حرص و آز

عنکبوتی نیستی در خانه دنیا مباف

باده صافی بنوش ای ساقیان صاف بین

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹

 

بررخ جامع میان خلق و حق

جز محمد نیست بر خوان این سبق

قبله واحد بود موجود و او

زان بفرمانش همی شد ماه شق

شاهد لولاک آمد رحمة للعالمین

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳

 

تا ببیند او خم ابروی آن مه یک به یک

در سجود افتاد هردم جمله جان‌ها ملک

ما بیاد آن دهان در کنج خلوت شسته ایم

تا بیابیم از لب جان بخش او دلبر حنک

دیک سودای تو را پختیم ما از آب چشم

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴

 

دارد از جان و دل ما لعل او صد گونه رنگ

بسکه از چشم سیه با ما کند مستانه جنگ

چون ز تیر چشم او گشتیم آخر کشته باز

دوستان تابوت ما سازند از چون خدنگ

چون سواد الوجه فی الدارین ماگردیدختم

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

 

روح اگر از چاه تن افتاد بر اوج فلک

رحم کرد ایزد بر او گفتند الله معک

هیچ نقصان نیست یوسف را ز چه دانسته ایم

سالمش آرد برون چون یونس از بطن سمک

هم برنگ خود برآرد صبغت الله عاقبت

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸

 

گرچه چون پروانه از شمع وصالت سوختم

شمع هم میسوزد از آه دل آتش فشان

ما ز لعل یار دندان طمع برکنده ایم

چون بکام دل نمی یابیم بوسی از گران

باسگان کوی او میباش شبها تا بروز

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۵

 

یار چون از زلف کج آویخت ما را سرنگون

دارم از زنجیر زلف یار سودای جنون

خواستم بگریزم از دام بلا درعافیت

عشق او بگرفت سر تا پام بیرون و درون

عاشقان با عاقلان گفتند ای بیحاصلان

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۸

 

مرکز عرش است دل خال سیه همتای او

رشته زلف است جان عمر سمن فرسای او

عالمی را کشت و دردم زنده کرد آن جانفزا

یحیی الموتی است می بینم در لبهای او

می نگنجد در زمین وعرش و کرسی آه آه

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۲

 

تا به گرد گل ز سنبل زلف پیدا کرده‌ای

ماه تابان را نهان در نیم‌شب‌ها کرده‌ای

غنچه را تا در تبسم همچو گل بگشاده‌ای

بلبل روح مرا صد گونه گویا کرده‌ای

ای که از فرط بزرگی می‌نگنجی در جهان

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳

 

آتش عشق بتان هر دو جهان را سوخته

شمع روی یار پیدا و نهان را سوخته

عکس رخسارش نه تنها سوخته گل در چمن

یاد آن رو هر سحر گه بلبلان را سوخته

وه چه سر است اینکه شوق وصل حی لایموت

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

 

آفتاب لایزال است او و عالم همچو ماه

هست او شاه حقیقت کوهیا شام گواه

هر دو عالم سایه زلفین عنبر سای او

روی آن خورشید باشد آفتاب ملک و جاه

آه از این خورشید کز جان می کند روشن طلوع

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵

 

زلف را تا بر مه رو در نقاب انداختی

مردم چشم مرا در صد حجاب انداختی

غوطه خوردم در سرشک خویش تا بینم تو را

چون ز خورشید رخت تابی در آب انداختی

سوختی دلهای مشتاقان در آتش ساقیا

[...]

کوهی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode