گنجور

 
کوهی

همچو روغن سوخت جانم تا شدی روشن چو شمع

بر سر ما هر شبی تا صبحدم در پیش جمع

گر تمنای وصال یار داری همچو ما

باید از دنیی و عقبی برگذشت از چشم جمع

از نوافل می شود حق بنده را بشنو حدیث

هم تکلم هم بشر هم بطش سبع آنگاه شمع

کوهیا شکر خدا باری که از روز ازل

تافت از خورشید روی ماه برجان تو لمع

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode