گنجور

 
کوهی

تا شدم از آه دل در عشق او آتش نفس

شد روان از دیده من بحر عمان و ارس

هر طرف کردم نظر او بود پیدا و نهان

آفتاب روی لاشرقی ندارد پیش و پس

کل شیئی هالک الا وجهه تفسیر چیست

یعنی جز او نیست باقی در دو عالم هیچکس

وه چه سراست اینکه در شهر دل ما روز و شب

زلف او دزد آمد و چشم سیه کارش عسس

کردم از دزد و عسس فریاد پیش خال او

لعل او خندان شد و گفتا منم فریاد رس

همچو مرغ نیم بسمل پر زدم درخاک و خون

گفت خود را بگذران از هر چه مستی بوالهوس

گفتمش چشمم چو محرم نیست بر روی شما

گرد حلوای لب لعلت چرا پردمگس

گفت خورشیدم من وکونین ذرات منند

کی کنند از ذره ها خورشید روی خود قبس

کوهیا سر بر زد از جان تو ماه روی دوست

همچو گل کو سر برآرد فی المثل از خار و خس

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode