گنجور

 
کوهی

تا ببیند او خم ابروی آن مه یک به یک

در سجود افتاد هردم جمله جان‌ها ملک

ما بیاد آن دهان در کنج خلوت شسته ایم

تا بیابیم از لب جان بخش او دلبر حنک

دیک سودای تو را پختیم ما از آب چشم

نیست اندر مطبخ ما هیچ جز آب و نمک

شمع رویت تا منور کرد عالم را هنوز

ماه و خورشیدند روشن از تو بر اوج فلک

من که در دریای وحدت غوطه خوردم در ازل

جان ما چون یونس آمد جسم مانند سمک

رست کوهی ازمن و ما تا جمال حق بدید

نیست آنرا همچو خلق این زمانه ریب وشک