گنجور

 
کوهی

عین یکدیگر بدیدم ابتدا و انتهاش

جان عارف فارغ آمد از لباس و از معاش

و هو معکم گفت از این رو فاش میگویم بدان

درمقام وحدت از خود من نه می بینم جداش

حق الست و ربکم گفت وهمه جانها بلی

زان کشند اهل وفا پیوسته در عالم بلاش

رحمتش عام است از این رو خاص را باشد خطر

انبیاء و اولیاء افتاده اندر ابتلاش

روز رویش روشنی آفتاب وماه شد

سرمه چشم جهان بین همه شد خاکپاش

حاضر است آن یار در دل همچو جان روشن بتن

از چنین حضرت که می بیند تو را غافل مباش

مهوشان خورشید را چون ذره در رقص آورند

کوهیا جان باز پیش دلبر و مردانه باش

 
sunny dark_mode