عین یکدیگر بدیدم ابتدا و انتهاش
جان عارف فارغ آمد از لباس و از معاش
و هو معکم گفت از این رو فاش میگویم بدان
درمقام وحدت از خود من نه می بینم جداش
حق الست و ربکم گفت وهمه جانها بلی
زان کشند اهل وفا پیوسته در عالم بلاش
رحمتش عام است از این رو خاص را باشد خطر
انبیاء و اولیاء افتاده اندر ابتلاش
روز رویش روشنی آفتاب وماه شد
سرمه چشم جهان بین همه شد خاکپاش
حاضر است آن یار در دل همچو جان روشن بتن
از چنین حضرت که می بیند تو را غافل مباش
مهوشان خورشید را چون ذره در رقص آورند
کوهیا جان باز پیش دلبر و مردانه باش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
پند داعی بشنو پسرو پندار مباش
تخم شیرین ز پی مائده دو شوره مپاش
مشرکان دعوی توحید نکردندی کاش
چه کند طاقت خورشید ندارد خفّاش
فقها بیهده گویند و مشایخ فحّاش
[...]
میکنم هرچند پنهان میشود این راز فاش
عشق را نتوان نهفتن هست بیجا این تلاش
دل ز من بردی ببر جان نیز اگر خواهی رواست
هر دو عالم باشد ار قربان یکموی تو باش
مدعائی نیست دلرا غیر جان کردن فدا
[...]
دلبر حلواگرم را هست تیغی دلخراش
از غم او قامتم خم گشت چون حلواتراش
گفتم از آب نباتت کام من شیرین نشد
پشت تیغی زد که شد مغزم چو حلوا پاش پاش
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.