عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۵
ای صبا برگرد امشب گرد سر تاپای او
صد هزاران سجده کن در عشق یک یک جای او
جان ما را زندهٔ جاوید گردانی به قطع
گر نسیمی آوری از زلف عنبرسای او
گر سر انگشت بی حرمت به زلف او بری
[...]
اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵
سیم اگر پیش سمن لافی زد از سیمای او
سر و باری گیست تا گوید که من، بالای او
بر سر آنست مه، کز آسمان یک شب فتد
با سری در محنت سودای او، در پای او
گیسوی ده پای او، هر تا کزو بار افکنی
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۹ - زوال آفتاب
آنکه میگردید رای آسمان بر رای او
خون گری ای آسمان بر رای ملک آرای او
آن سرافرازی که تا او بود در عالم نبود
هیچ مردی را به مردی دست برد رای او
ای دریغا سرو بالایی که چشم کس ندید
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۷
گر مرا صد سر بوَد هر یک پر از سودای او
چون سر زلفش بیفشانم به خاک پای او
چشم ما از گریه شد تاریک چون سازیم جاش
نیست جای چشم روشن خود که باشه جای او
با خیالش مردم چشمم نمیآید به چشم
[...]
حسین خوارزمی » دیوان اشعار » غزلیات، قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۰۶
بر جگر آبم نماند از آتش سودای او
خاک ره گشتم در این سودا که بوسم پای او
بستم از غیرت در دل را بروی غیر دوست
تا که خلوتخانه چشم دلم شد جای او
دارم از جنت فراغت با رخ جان پرورش
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۴ - استقبال از کمال خجندی
تا چمن دم زد ز لطف عارض رعنای او
گل گل است از چوب تر خوردن همه اعضای او
گوییا از شیوهٔ قدّش نشانی داد سرو
کز هوس مرغان همی میرند بر بالای او
دید نرگس عارضش را و گلِ فردوس گفت
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۱
لاله کز گل میبرد دل چهرهٔ رعنای او
چون کند چون نیست کس را با رخت پروای او
لاف خوبی سرو قدّت را رسد زیرا که هست
شیوهٔ رندی قبایی راست بر بالای او
چون کند دل خود فروشی با سر زلفت که نیست
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۵
گر به پای سرو بخرامد قد رعنای او
سرو همچون سایه خود را افکند در پای او
بر سر بازار گل بی وجه گو مفروش حسن
چون ندارد کس به دور عارضش پروای او
سایه آن سرو بالا هر که را بر سر فتاد
[...]
امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۰ - تتبع میر وفایی
هست رویت چون گل و خال لبت بالای او
چون حریر آل کز عنبر بود تمغای او
مرغ دل را زان به سوی گلشن وصلت هواست
تا نگردد رنجه خاک آن چمن در پای او
با قبای لاله گون در جلوه شد گویا که آب
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۸
مرکز عرش است دل خال سیه همتای او
رشته زلف است جان عمر سمن فرسای او
عالمی را کشت و دردم زنده کرد آن جانفزا
یحیی الموتی است می بینم در لبهای او
می نگنجد در زمین وعرش و کرسی آه آه
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۵
شد درون سینه دل دیوانه از سودای او
بستم از رگهای جان زنجیرها در پای او
نیست از بی التفاتی گر نبیند سوی من
آن که عین التفات اوست استغنای او
جای پیکانت درون سینه کردم چون کنم
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۲
باز امشب ز اقتضای شوخ طبعیهای او
بر سر غوغاست با من چشم بر غوغای او
در حجابست از لب و گوش آن چه میگوید به من
با دو چشم والهٔ من نرگس شهلای او
انتظار از آن سوارم میکشد کز بار ناز
[...]
میلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳
مینمایم خویش را وارسته از سودای او
تا فریب عشق من، کم سازد استغنای او
همچو صیدی کان به خاک افتاده صیدافکنیست
عقل را دارد زبون عشق، استیلای او
خجلت یار و غم رسوایی از یادم نبرد
[...]
میلی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۴
کاشکی افزون شود هر لحظه استغنای او
تا ز سر بیرون کنند اهل هوس سودای او
صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۶۰۷
عمر را سازد دو بالا، دیدن بالای او
خضر و عمر جاودان، ما و قد رعنای او
خواجه مستغنی ز دین من به دنیای دنی است
چون نباشم من به دین مستغنی از دنیای او؟
صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۶۷۸
عمر را سازد دو بالا، دیدن بالای او
خضر و عمر جاودان، ما و قد رعنای او
خواجه مستغنی ز دین من به دنیای دنی است
چون نباشم من به دین مستغنی از دنیای او؟
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۸۸ - موزه دوز
موزه دوز امرد که امشب دیده شد مأوای او
رفتم از خود تا کشیدم موزه را از پای او
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۹
بسکه نرم و صاف باشد سربسر اعضای او
همچو کفش افتد برون رنگ حنا از پای او
شوخ بیباکی که دنبال دلم افتاده است
فتنه چشم، آشوب زلفست و بلا و بالای او
اخگری دارد ز هر داغ دل آهم زیر پا
[...]
صامت بروجردی » اشعار مصیبت » شمارهٔ ۳۴ - در مدح صدیقه طاهره سلام الله علیها
ماه برقع دار خورشید رخ زیبای او
پرده داری آفتاب از پرتو سیمای او
لولو دریای وحدت گوهر والای او
گر علی ابن ابیطالب نبد همتای او
ملکالشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۲۰ - در حال تب
مغز من اقلیم دانش، فکرتم بیدای او
سینه دریای هنر، دل گوهر یکتای او
شعر من انگیخته موجیست از دریای ذوق
من شناور چون نهنگان بر سر دریای او
اژدهای خامهام در خوردن فرعون جهل
[...]