گنجور

 
خیالی بخارایی

تا چمن دم زد ز لطف عارض رعنای او

گل گل است از چوب تر خوردن همه اعضای او

گوییا از شیوهٔ قدّش نشانی داد سرو

کز هوس مرغان همی میرند بر بالای او

دید نرگس عارضش را و گلِ فردوس گفت

خوب دیده ست آفرین بر دیدهٔ بینای او

چون کند دل خود فروشی با سر زلفش چو نیست

نقد جان را قیمتی در حلقهٔ سودای او

ای خیالی کی بود کز لوح دل گردد تمام

نقش جان محو و خیال یار گیرد جای او