گنجور

 
حسین خوارزمی

بر جگر آبم نماند از آتش سودای او

خاک ره گشتم در این سودا که بوسم پای او

بستم از غیرت در دل را بروی غیر دوست

تا که خلوتخانه چشم دلم شد جای او

دارم از جنت فراغت با رخ جان پرورش

نیستم پروای طوبی با قد رعنای او

ساکنان عالم بالا نهند از روی فخر

سر بر آن خاکی که بنهد پای بر بالای او

سنبل اندر باغ پیچیده ز دست طره اش

لاله بر دل داغ دارد از رخ زیبای او

گر ندیدی رسته از شکر نبات اینک ببین

سبزه خط بر لب شیرین شکرخای او

کلبه تاریک من خواهم که یکشب تا بروز

روشنائی یابد از روی جهان آرای او

گر ز دست من رود سرمایه سود دو کون

پای نتوانم کشیدن باز از سودای او

از سر کویش به جنت روی کی آرد حسین

نیست غیر از کوی جانان جنت المأوای او