گنجور

 
خیالی بخارایی

لاله کز گل می‌برد دل چهرهٔ رعنای او

چون کند چون نیست کس را با رخت پروای او

لاف خوبی سرو قدّت را رسد زیرا که هست

شیوهٔ رندی قبایی راست بر بالای او

چون کند دل خود فروشی با سر زلفت که نیست

نقد جان را قیمتی در حلقهٔ سودای او

هرکه را در جان ز تاب آتش دل همچو شمع

هست سوزی می توان دانست از سیمای او

تا قدح هردم چرا بوسد لب میگون او

ز این حسد عمری ست تا من می خورم غمهای او

مطربا چون عود سر تا پای خود در چنگ غم

تا نمی سوزد نمی داند کسی غوغای او

با خیالی کاش از این دلسوزتر بودی غمت

تا نهانی شادمان بودی دل تنهای او

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode