گنجور

 
فضولی

شد درون سینه دل دیوانه از سودای او

بستم از رگهای جان زنجیرها در پای او

نیست از بی التفاتی گر نبیند سوی من

آن که عین التفات اوست استغنای او

جای پیکانت درون سینه کردم چون کنم

دل ز جا شد خواستم خالی نماند جای او

کرد روز و روزگارم را بیک دیدن سیه

کی مرا این چشم بود از نرگس شهلای او

جان بر آمد یار بهر پرسشم نگشاد لب

بر نیامد کام من از لعل شکر خای او

بر نخواهم داشت تا روز قیامت سر ز خواب

گر شبی در خوابم آید قامت رعنای او

چون نباشم زار و سرگردان فضولی متصل

رشته جان بسته ام بر زلف عنبرسای او