سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در مدح سلطان اویس
ای غبار موکبت چشم فلک را توتیا
خیر مقدم، مرحبا «اهلاً و سهلاً» مرحبا
رایت رایت، به پیروزی چو چتر آفتاب
سایه بر ربع ربیع انداخت از «بیت الشتا»
باز چتر سایه بر نسرین چرخ انداخته
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در مدح دلشاد خاتون
آب آتش رنگ ده ساقی که میبخشد صبا
خاک را پیرانه سر پیرایه عهد صبا
فرش خاکی میبرد اجرام علوی را فروغ
روح نامی میدهد ارواح قدسی را صفا
از طراوت میپذیرد آسمان عکس زمین
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در طلب بخشش از سلطان
ای سران ملک را شمشیر تو مالک رقاب!
باغ عدل از جویبار تیغ سبزت خورده آب!
با شکوه کوه حلمت، ابر گریان بر جبال
با وجود جود دستت، برق خندان بر سحاب
میخورد تیهو به عهدت طعمه از منقار باز
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - درمصیبت كربلا
خاک، خون آغشته لب تشنگان کربلاست
آخر ای چشم بلابین! جوی خون بارت کجاست؟
جز به چشم و چهره مسپر خاک این ره، کان همه
نرگس چشم و گل رخسار آل مصطفاست
ای دل بیصبر من آرام گیر اینجا دمی
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در مدح دلشاد خاتون
زلف شبرنگش که باد صبح سرگردان اوست
گوی حسن و دلبری امروز در چوگان اوست
زلف کافر کیش او پیوسته میدارد به زه
در کمین جان کانی را که دل قربان اوست
با لبان شکرینش، نیست چندان لذتی
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - در مدح سلطان اویس
وصف ماه من چو شعری را منور میکند
آفتاب از مطلع آن شعر سر بر میکند
لعل را لعل سبک روحش همی دارد گران
قند را لعل شکرریزش مکرر میکند
چشم مستش کرد با جانم بدور لعل او
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - در مدح سلطان اویس
وقت آن آمد که بلبل در چمن گویا شود
بهر گل گوید «خوش آمد» تا دل گل وا شود
غنچه غناج و شاخ شوخ رنگ آمیزی گل
این دم طاووس گردد و آن سر ببغا شود
روی گل برچین شود چون درنیارد چین برو
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در بیان اوضاع نامناسب ساوه
چون به عزم حضرت خورشید جمشید اقتدار
آفتاب سایه گستر، سایه پروردگار
ابر دریا، آستین خورشید گردون آستان
اردشیر شیر دل نوشین روان روزگار
زهره عشرت ماه طلعت مهر بهرام انتقام
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - در مدح سلطان اویس
فرخ اختر اختری دری و دری شاهوار
شد ز برج خسروی و درج شاهی آشکار
آسمان در حلقه بر خود گوهری می داشت گوش
ساخت امروزش برای آفرینش گوشوار
سالها می جست چشم آفتاب نوربخش
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷ - در وصف ساغر و می
نیست پیدا ، این محیط لاجوردی را کنار
ساقیا دریای می در کشتی ساغر بیار !
چون به زرین زرورق می مگذارن عمر عزیز
زین محیط غم که بروی نیست کشتی را گذار
اندران شبها که خیل ماه بر دارد سپهر
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در مدح سلطان اویس
ای غبار موکبت چشم فلک را توتیا
خیر مقدم، مرحبا «اهلاً و سهلاً» مرحبا
رایت رایت، به پیروزی چو چتر آفتاب
سایه بر ربع ربیع انداخت از «بیت الشتا»
باز چتر سایه بر نسرین چرخ انداخته
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در مدحامیر شیخ حسن
ای حریم بارگاهت کعبه ملک و ملک !
ساحتت را روضه فردوس حدی مشترک
در خط از عکس خطوطت ، سطح لوح لاجورد
در گل از سهم اساست ، پای وهم تیز تک
از فروغ شمسه دیوار ایوانت به شب
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۷ - در مدح سلطان اویس
خوش نسیمی از چمن بر خاست بر خیز ای ندیم !
خوش بر آور در هوای باغ یک دم چون نسیم
صبحدم بوی عرار نجد می بخشد شمال
جان بپرور بو که بتوان یافت در شام این شمیم
می جهد نبض صبا خوش خوش به حد اعتدال
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳ - دروصف زورق
بنگر این زورق رخشنده بر آب روان
می درخشد چون دو پیکر بر محیط آسمان
شکل زورق گوییا برجی است آبی کاندرو
دایمن باشد سعود ملک را با هم قرآن
باد پایی آب رفتاری که رانندش به چوب
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴ - در مدح سلطان اویس
این گلستان است ؟ یا صحن ارم ؟ یا بوستان ؟
این شبستان است ؟ یا بیت الحرم ؟ یا آسمان
آسمان است این ولیکن آسمانی بر قرار
گلستان است این ولیکن گلستانی بی خزان
ای فلک را روزو شب بر سایه یقصرت مسیر
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۵ - در موعظه و دوری از دنیا
ای دل آخر یک قدم بیرون خرام از خویشتن
آشنا شو با روان بیگانه شو از خویشتن
روی ننماید هلال مطلع عین الیقین
تا هوای ملک جان تاریک دارد گرد ظن
عین انسانیتی خواهی که ظاهر گردت ؟
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶ - در مدح سلطان اویس
نقره ی خنگ صبح را در تاخت سلطان ختن
ساقیا گلگون کمیتت را به میدان در افکن
خسرو چین می کند بر اشهب زرین ستام
تا به شام اندر عقیب لشکر شتاختن
هست گلگون باده را کامی که بوسد لعل تو
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹ - در مدح سلطان اویس
پیش از این ملکی که جمع را شد میسر بیش از این
شاه را اکنون به فیروزی است در زیر نگین
از غبار فتنه آب تیغ سلطانی بشست
روی عالم را به فیض فضل رب العالمین
سایه ی یزدان معظ الدین والدنیا اویس
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰ - در مدح خواجه شمس الدین زکریا
داغ ابروی تو دل پیوسته دارد بر جبین
نقش یاقوتت نگارد جان شیرین بر نگین
جز دهانت هیچ ناید در ضمیر خرده دان
جز لبت نقشی نبندد دیده باریک بین
با مه رویت بتابد ذره روی از آفتاب
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱ - در مدح شاه دوندی
ای زمین آستانت آسمان ملک و دین
آسمانی آسمان گر نقش بندد بر زمین
اشکوب اولت (سبع سموات طباق)
نقش درگاه تو (طبتم فادخلو ها خالدین)
نقش سقف لاجوردت آسمان را می زند
[...]