گنجور

 
سلمان ساوجی

خوش نسیمی از چمن بر خاست بر خیز ای ندیم !

خوش بر آور در هوای باغ یک دم چون نسیم

صبحدم بوی عرار نجد می بخشد شمال

جان بپرور بو که بتوان یافت در شام این شمیم

می جهد نبض صبا خوش خوش به حد اعتدال

تا طبایع را مزاج مختلف شد مستقیم

چون سنم باید که طرف بوستان سازی مقام

چون قدح باید که گرد دوستان گردی مقیم

چون هوا در جنبش آید دل کجا گیرد قرار

چون قدح در گردش آید عقل کی ماند سلیم

گر تفرج خواهی اندر باغ بسم اله داری

هر ورق بین دفتری از صنع رحمان رحیم

صبحدم بشنو که در دیبا چه ی فصل بهار

می دهد بلبل مفصل شرح ابواب نعیم

از نسیمی گشت گل در غنچه پیدا چون مسیح

با درختی در حکایت رفت بلبل چون کلیم

سنبل از زلف نگار من سوادی یافت کج

نرگس از چشم سیاهش نسخه ای دارد سقیم

لاله را در سر خیال تاج گردد چون ملوک

غنچه در دل نقش های خوب بندد چون حکیم

نر گس از مینا وسیم زر تو گویی جمع کرد

بر ورق های ریاحین شکل جیم وعین ومیم

بر سریر سلطنت گل می دهد هر روز بار

راستی در سلطنت گل شوکتی دارد عظیم

گنج باد آورد سیم برف بود اندر زمین

چون زر قارون فرو برد این زمان گنج وسیم

شد به یک دم بارور چون دختر عمران زباد

مادر بستان که شش ماهست تا هست او عقیم

ز ابر نوروزی بسی بر شاخ با رمنت است

گر کسی منت برد فی الجمله باری از کریم

هست جایی آن که از لطف هوا پیدا شود

قوت نشو ونما در شخص مدفون رمیم

ساقی احسان سلطان گوییا بخشیده است

آب را فیض مدام وباد را لطف عمیم

آفتاب آسمان سلطنت سلطان اویس

کافتابش هم چو ما هست از غلامان قدیم

آ ن که دارد بوی خلقش باد چون گل در دماغ

و آنکه بندد نقش نامش لعل چون زر در صمیم

در زمن او جگر خونین ودل سوراخ نیست

در جهان جز نامه ودر هیچ مسکین ویتیم

گر نسیم لطف او بر آتش دوزخ وزد

شاخ نار آرد همه گلنار بار اندر جحیم

استواء خط رای او اگر بیند الف

از خجالت زین سبب در پیش دارد سر چو جیم

در سر کوه از خیال برق شمشیر فتد

تا کمر گه کوه را از فرق سر سازد دو نیم

اژدهای رایتت در دامن آخر زمان

فتنه ها را چون کشف سر در گریبان یافته

از زبانتبز شمشیرت که قاطع حجت است

دعوی عدل تو را ملک تو برهان یافته

در هوای دست بوس و پای بوست اسمان

ماه را گاهی چو گوی و گه چو چوگان یافته

طوطی لفظ شکر خای تو بر خوان سخن

پر طاوس ملایک را مگس را ن حیران

اندر این مدت که بود از بس غبار عارضه

چرخ چشم روشنان تاریک وحیران یافته

روزگار اندر مزاج بدور صدر سلطنت

انحرافی ز اختلاف چرخ گردان یافته

قرة العین جهان را یک دو روزی چشم بد

ز تکسر ناتوان چون چشم خوبان یافته

ادل سواد مملکت را بود دور از روی تو

چون سواد طره دلگیر و پریشان یافته

در دعایت در مساجد شب همه شب تا به روز

مومنان را همچو شمع از سوز گریان یافته

صبحدم زان غم که ناگه بر تو بادی بگذارد

آتشین دل در بر خورشید لرزان یافته

آسمان گردیده چون نرگس به بستان کرده باز

غنچه هایش یک به یک در دیده پیکان یافته

منت ایزد را که می بینم به یمن همتت

چشم بیمار جهان داروی درمان یافته

موسی عمران علم بر وادی ایمن زده

یوسف دولت خلاص از چاه زندان یافته

سالها گیتی نثار مقدم این روز را

دامن دریا و کان پر در ومرجان یافته

کرده دستت در کنار سایلان شکرانه را

هر سرشک لعل وکان بر چهره ی کان یافته

آتش طبعم به فر مدحتت داغ حسد

بر جبین خان خاقانی وخاقان یافته

در جنابت کز طهارت چون جناب مصطفاست

بنده ی خود را گاه سلمان گاه حسان یافته

تا بد ونیک جهان را پنج حس وشش جهت

از نه آباء وسه روح وچار ارکان یافته

باد با احباب واعدایت قرین هر نیک وبد

کاسمان زآغاز تا انجام دوران یافته !