گنجور

 
سلمان ساوجی

نیست پیدا ، این محیط لاجوردی را کنار

ساقیا دریای می در کشتی ساغر بیار !

چون به زرین زرورق می مگذارن عمر عزیز

زین محیط غم که بروی نیست کشتی را گذار

اندران شبها که خیل ماه بر دارد سپهر

زینهار از دجله خندق ساز واز کشتی حصار !

کشتی خورشید پیکر کانعکاس جرم او

روز روشن می نماید در دل شبهای تار

هست خرم گلشنی ترکیب او از چوب خشک

لیک چوب خشک او می آورد پیوسته بار

مرکبی چوبین روان باباد در رفتن ولی

نیست هیچ از رفتن او باد را بر دل غبار

روحش از باد شمال است وروان از آب بحر

نیست در گیتیجز این آب وهوایش سازگار

معده او بگذارند سنگ خارا را ولی

باشد اندر اندرونش آب صافی ناگوار

آب را هر دم ز پهلویش بود رنگی دگر

خود همین باشد به غایت عالم حسن جوار

گردرین کشتی گذارد روزگار خود جهان

ایمن از موج حواد ث بگذارند روزگار