گنجور

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴ - استقبال از امیرخسرو دهلوی

 

بیش از این مپسند در زاری منِ درویش را

پادشاهی رحمتی فرما گدای خویش را

چارهٔ درد دل ما را که داند جز غمت

غیر مرهم کس نمی داند دوای ریش را

چون سر زلف تو پیش چشم دزدی پیشه کرد

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

تا به کی باشد چو نی با ناله دمسازی مرا

سوختم چون عود سعیی کن که بنوازی مرا

تا سرم بر جا بود از پای ننشینم چو شمع

در تبِ غم ز آتش دل گرچه بگدازی مرا

گو بزن تیغم که من قطعاً ندارم سرکشی

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

عشق می‌گفت از کَرَم‌های حبیب

غم نصیب تست گفتم یا نصیب

ما به داغ سینه‌سوز خود خوشیم

تو مبر دردِ سرِ خویش ای طبیب

غم نباشد هیچ از این دوری اگر

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷ - استقبال از کمال خجندی

 

ما به چشمت عشق می‌بازیم و او در عین خواب

بر رخت حق نظر داریم و می‌پوشد نقاب

صورتت هرجا که ظاهر می‌کند فتوایِ حسن

می‌نویسد مفتیِ پیر خرد صحّ الجواب

گر ز شام زلف بنماید مه رویت جمال

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

آه کز سعی رقیبان یار ترک من گرفت

دشمنان را دوست گشت و دوست را دشمن گرفت

گر شد از دستِ غمش پاره گریبانم چه غم

چون بدین تدبیر روزی خواهمش دامن گرفت

ز آن گرفتار بلا شد دل که خونم خورده بود

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

از بلای عشق تو تنها دل ما ریش نیست

کیست در عهد تو کاو را این بلا در پیش نیست

بیش از این ای گل در آزار دل بلبل مکوش

چون بقای حسن رویت چند روزی بیش نیست

از لبت بی سهمِ تیرِ غمزه ات بوسی هوس

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

با رخ خوبت که وَرد بوستان خرّمی ست

حور اگر دعویّ رعنایی کند ناآدمی ست

بخت بد بنگر که می پوشد ز من راز تو دل

در میان ما و او با آنکه چندین محرمی ست

دل نشاید بست بر عهد بتان بی وفا

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

بی‌رخ آن مه که شام زلف را در هم شکست

چون فلک پشتِ امید من ز بار غم شکست

راستی را هر دلی کز مردم صاحب نظر

برد چشم دل فریبش، زلف خم در خم شکست

بیش از این عهد درستان مشکن ای شوخ و بترس

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

تا دل از شوق گل رویت ره صحرا گرفت

در هوای سرو قدّت کار جان بالا گرفت

راست چون سروی ست نخل قامتت بر طرف چشم

کز ریاض جان وطن بر ساحل دریا گرفت

خاک کویت را ز آب دیده می دارم نگاه

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

 

دل به زاری دامن زلف جفا کارش گرفت

چون از او نگشاد کاری پای دیوارش گرفت

سرگران دارد ز خواب ناتوانی غمزه‌اش

باز تا خون کدامین چشم بیدارش گرفت

یارب آن طاووس باغ کیست کز رفتار او

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹

 

شمع رویت را چراغ آسمان پروانه‌ای‌ست

قصّه یوسف به عهد حسن تو افسانه‌ای‌ست

یادِ لیلی گر کند مجنون به دور عارضت

دار معذورش بدین معنی که او دیوانه‌ای‌ست

خانهٔ چشم مرا ز آن گریه آبی می‌زند

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳ - استقبال از بساطی سمرقندی

 

گرچه ابر زندگی جان بخش و صافی مشرب است

بی دهانت آب خضر از جانب او با لب است

تا پدید آمد ز رویت زلف اشک افشان شدیم

شب چو پیدا می شود گاهِ طلوع کوکب است

گر مزید حسن خواهی زلف را کوته مساز

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸

 

گرچه ماه نو به شوخی بی نظیر عالم است

لیک در خوبی ز ابروی تو بسیاری کم است

گرنه دزد نقد قلب ماست زلف شب روَت

از چه معنی اینچنین آشفته حال و درهم است

گوشهٔ خاطر بپرداز ای دل از سودای جان

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹

 

هر دُر اشکی که آمد چشم گریان را به دست

بر سرِ بازار سودای تو بر وجهی نشست

شیوهٔ رفتار اگر این است ای سرو بهشت

شاخ طوبی را بسی بر طرف جو خواهی شکست

سرو اگر لافد به بالای تو آب او مبر

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱ - استقبال از سنایی

 

هرکسی گوید که درد عشق را تدبیر چیست

ما سرِ تسلیم بنهادیم تا تقدیر چیست

ظاهراً با حلقهٔ زلف تو دارد نسبتی

ورنه مقصودِ دل دیوانه از زنجیر چیست

هر شب از آشفتگی زلف تو می بینم به خواب

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲ - استقبال از شمس مغربی

 

هرکه از دیدار جانان همچو من مهجور نیست

گر خبر ز اندیشهٔ دوری ندارد دور نیست

و آن که با سوز محبّت نیست چون پروانه گرم

گر همه ماه است شمع دولتش را نور نیست

ماه را گویی مگر نسبت به رویش کرده اند

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

 

اوّل استادی که عشق و حسن را تقسیم کرد

عاشقان را صبر و خوبان را جفا تعلیم کرد

طوبی قدّ تو را از راست بینان هر که دید

در سرافرازی بر او قدّ تو را تقدیم کرد

جز مه رویت منجم هیچ مقصودی نداشت

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

باز آواز نی و فریاد درد انگیز عود

بی دلان را در حریم کعبهٔ جان ره نمود

تا مقرّر شد که داغ عشق و سوز هجر چیست

در میان چنگ و نی بسیار شد گفت و شنود

بود داغ عشق بر جان و نبود از جان اثر

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰

 

باز ره‌بینان نشان از قرب منزل می‌دهند

ترسکارانِ طریق عشق را دل می‌دهند

شیوهٔ لطف و کرم بنگر که در دیوان حشر

جرم می‌گیرند و رحمت در مقابل می‌دهند

گر نعیم وصل خواهی مشکلی بر خود ببین

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲

 

با غمت هرچند کار درد ما مشکل شود

سرنوشتی از ازل این بود تا حاصل شود

هرگز این درد نهانی را دوا پیدا نشد

بعد عمری گر شود آن هم به درد دل شود

می زنم از گریه بر خاک رهت آبی و باز

[...]

خیالی بخارایی
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode