گنجور

 
خیالی بخارایی

از بلای عشق تو تنها دل ما ریش نیست

کیست در عهد تو کاو را این بلا در پیش نیست

بیش از این ای گل در آزار دل بلبل مکوش

چون بقای حسن رویت چند روزی بیش نیست

از لبت بی سهمِ تیرِ غمزه ات بوسی هوس

هست، امّا هیچ نوشی بی جفای نیش نیست

با وجود افسر فقر و محبّت هرکه او

سر فرود آرد به تاج سلطنت درویش نیست

گر مقام قرب می خواهی منال از عقل و هوش

قطع این بیدا چو کارِ عقل دوراندیش نیست

چون خیالی عاقبت بیگانه خواهد شد ز خویش

هرکه را در عشقبازی فکر کار خویش نیست