گنجور

 
خیالی بخارایی

هرکه از دیدار جانان همچو من مهجور نیست

گر خبر ز اندیشهٔ دوری ندارد دور نیست

و آن که با سوز محبّت نیست چون پروانه گرم

گر همه ماه است شمع دولتش را نور نیست

ماه را گویی مگر نسبت به رویش کرده اند

ورنه بی وجهی به حسن خویشتن مغرور نیست

با حریفان از چه رو پیوسته دارد سرگران

نرگس پر خوابِ چشم یار اگر مخمور نیست

ای خیالی منکر عشق بتان تا عاقبت

جان نه در بازد به عذرِ این گنه معذور نیست