گنجور

 
خیالی بخارایی

آه کز سعی رقیبان یار ترک من گرفت

دشمنان را دوست گشت و دوست را دشمن گرفت

گر شد از دستِ غمش پاره گریبانم چه غم

چون بدین تدبیر روزی خواهمش دامن گرفت

ز آن گرفتار بلا شد دل که خونم خورده بود

تو مکن جانا چنین کاو را دعای من گرفت

کشور جان را که ایمن بود از تاراج غم

عاقبت چشم بلا جویش به مکر و فن گرفت

تا چرا گل را به لطف عارضت تتشبیه کرد

می کند هردم صبا زین وجه بر سوسن گرفت

با خیالی در محل قتل تیغش هرچه گفت

سر نپیچید و گناه خویش بر گردن گرفت