جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۰
کمندانداز شوخی همچو آن گیسو نمیباشد
مسیحا معجزی مانند لعل او نمیباشد
به ایمایی دل آهونگاهان میشود صیدش
کمانداری دگر مانند آن ابرو نمیباشد
به راه عشق رفتم با توان ناتوانیها
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۳
چه کارم بی گل روی تو گلزار جهان آید
که بوی خونم از هر لالهٔ این بوستان آید
فشار غم خورم شبها ز بس در انتظار او
برون از دیده ام چون شمع مغز استخوان آید
ز افراط نزاکت باعث قطع سحر گردد
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۸
تپیدنها در دل میزند دلدار میآید
ز خود رفتم سر راهی بگیرم یار میآید
خرامت باز آیین بدن گلشن گشته است امشب
که بوی یوسف از پیراهن گلزار میآید
به کام غیر چون میبینمت از دور مینالم
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۱
به چشمم بی رخت مینا دل افسرده را ماند
قدح از موج صهبا بزم بر هم خورده را ماند
نهانم همچو بوی غنچه در آغوش دلتنگی
فضای شش جهت یک خاطر آزرده را ماند
نبیند زخم تیغ عشق هرگز روی بهبودی
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۳
غمم را واله شیرین و لیلا برنمی تابد
که سیل گریه ام را کوه و صحرا برنمی تابد
گل چاکش به رنگ غنچه در جیب و بغل ریزد
می زورین ما را ظرف مینا برنمی تابد
دل پراضطراب من زضبط اشک تنگ آمد
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۴
به ابرو الفتی پیوسته آن مژگان خم دارد
غلط کردم نگاهش دست بر تیغ ستم دارد
اشارت سنج بزم حیرتم از بی زبانیها
هر انگشتم زبان عرض حالی چون قلم دارد
دهان خنده چشم گریه گردد اهل غفلت را
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۶
به صد محنت دهان ما ز روزی بهرهور گردد
بلی این آسیا پیوسته از خون جگر گردد
روم فرسنگها از خود ز بس در بزم حیرانی
تکلم بر زبان شکوه آلودم جگر گردد
بود پاشیدن از خود در هوایت اوج پروازش
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۸
ز لب آهی که با لخت دل خونبار برخیزد
چه طاوسی است رنگین جلوه کز گلزار برخیزد
ترا گر بر دل بیدرد ناخن می زند گاهی
مرا پهلو درد هر نغمه ای کز تار برخیزد
ز بیدادش دلم چون غنچه گر لبریز خون باشد
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۴
سرشکم بسکه پردرد از دل مهجور برخیزد
به دریا چون رسد سیلاب اشکم شور برخیزد
دل تنگم سلیمانی کند در دشت دلتنگی
که شور محشر از آواز پای مور برخیزد
شود چون آب تیغش ساقی پیمانهٔ زخمم
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۶
گرفتم همچو افلاطون شوی عاقل چه خواهی شد
نگردیدی چو مجنون گر ز خود غافل چه خواهی شد
تو بیرون گرد بزم قدسی و گم کرده ای خود را
شوی گر محرم خلوت سرای دل چه خواهی شد
زخود پرواز اگر کردی تذرو گلشن قدسی
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۷
دل صاف من از وضع جهان کلفت نمیگیرد
بلی آیینه زنگ از زشتی صورت نمیگیرد
توانایی صبرم کاش میبودی ازین داغم
که دست ناتوانی دامن طاقت نمیگیرد
زبان هر گیاهی از مآل هستیش گوید
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۸
چنان فکر میان نازک او لاغرم دارد
که چشم آینه مو از مثال پیکرم دارد
بود فکر محالم خواهش وصل بناگوشی
که در بحر طلب غواص آب گوهرم دارد
ز ننگ احتیاج از دولت درویشی آزادم
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۲
دل از عشق مجازی کی مرا مسرور میگردد
که این پروانه دایم گرد شمع طور میگردد
گزند از پهلوی خود میرسد ارباب خواهش را
دل از جوش هوسها خانهٔ زنبور میگردد
نباشی از نمکپروردهات هم روز بد ایمن
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۶
به گردون آفتاب چون گرد دامن افشاند
عبیر نور این فانوس بر پیراهن افشاند
شراب آرزوها مست خواب غفلتم دارد
خوی خجلت مگر مشت گلابی بر من افشاند
گریبان چاک غلطد همچو گل هر غنچه از مستی
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۷
دلم در رقص مانند شرر از ساز می آید
به بال شعلهٔ آواز در پرواز می آید
زکنج لب به رنگ نافه از آهو فرو ریزد
ز بس آه من از دل سر به مهر راز می آید
نشان ناجوانمردی بود فکر خودآرایی
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۲
اگر در گریه خودداری کنم چشمم خطر دارد
زضبط اشک ترسم این جراحت آب بردارد
کسی را لاف حیرانی رسد در بزم دیدارش
که چون گوهر به آب خشک دایم دیده تر دارد
نیندیشد زمردن هر که در ذکر خدا باشد
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۶
در این صحرا به گوشم شور محزونی نمیآید
صدای شیون زنجیر مجنونی نمیآید
شهادتگاه ما را کار هرکس نیست پی بردن
که چون نقش نگین از زخم ما خونی نمیآید
ترا در همسرانت سرکشی چون شعله میزیبد
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۷
سراپا را چو در رخت زمردفام میپیچد
به خود چون تاک سرو از رشک آن اندام میپیچد
حیا دارد لبش را این قدرها کمسخن با ما
چو برگ غنچه از شرمش زبان در کام میپیچد
چو عکس لعل او در ساغر می آتش اندازد
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۲
چو یادم ابروی آن ماه عالمگیر می آید
نفس از سینه ام بر لب دم شمشیر می آید
سبکروحان کنند از بادهٔ کوچکدلی مستی
به بزمم از لب پیمانه بوی شیر می آید
به که گسترده زلف او بساط دلفریبی را
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۳
ز بس تمکین تکلم بر لبش اسرار را ماند
ز بس شوخی ستادن در رهش رفتار را ماند
نهال جرأتم را نیست باری با جگر داری
به چشمم پنجهٔ شیران گل بی خار را ماند
ز بس دور از تو در گرد کدورت گشته ام پنهان
[...]