گنجور

 
جویای تبریزی

سراپا را چو در رخت زمردفام می‌پیچد

به خود چون تاک سرو از رشک آن اندام می‌پیچد

حیا دارد لبش را این قدرها کم‌سخن با ما

چو برگ غنچه از شرمش زبان در کام می‌پیچد

چو عکس لعل او در ساغر می آتش اندازد

ز بی‌تابی به خود گرداب‌آسا جام می‌پیچد

شکست امروز خم از سنگ جورش محتسب را بین

که بر بی‌دست و پایی با هزار ابرام می‌پیچد

گلوی تر نسازد باده جویا دور از آن محفل

مِیَم گرداب‌سان بی‌لعل او در کام می‌پیچد