گنجور

 
جویای تبریزی

سرشکم بسکه پردرد از دل مهجور برخیزد

به دریا چون رسد سیلاب اشکم شور برخیزد

دل تنگم سلیمانی کند در دشت دلتنگی

که شور محشر از آواز پای مور برخیزد

شود چون آب تیغش ساقی پیمانهٔ زخمم

نوای نوش بادی از لب ناسور برخیزد

مرا نشتر به شریان و ترا ناخن زند بر دل

جگر خون کن نوایی کز لب طنبور برخیزد

خیال لعل او جویا نمکدان ریخت بر زخمم

ز دل در یاد آن کان ملاحت شور برخیزد