گنجور

 
جویای تبریزی

به گردون آفتاب چون گرد دامن افشاند

عبیر نور این فانوس بر پیراهن افشاند

شراب آرزوها مست خواب غفلتم دارد

خوی خجلت مگر مشت گلابی بر من افشاند

گریبان چاک غلطد همچو گل هر غنچه از مستی

اگر ته جرعهٔ خود را به خاک گلشن افشاند

ضعیفم لیک هرگز ناز گردون بر نمی دارم

من آن مورم کز استغفا به خرمن دامن افشاند

نسیم از خاک بر می گیردم گر از هواداری

غبار کوی او یکبار بر فرق من افشاند

حقیقت جوی جویا تا شود کام دلت شیرین

ثمرها چیند آن دستی که نخل ایمن افشاند