گنجور

 
جویای تبریزی

چه کارم بی گل روی تو گلزار جهان آید

که بوی خونم از هر لالهٔ این بوستان آید

فشار غم خورم شبها ز بس در انتظار او

برون از دیده ام چون شمع مغز استخوان آید

ز افراط نزاکت باعث قطع سحر گردد

به بزم حرف آن موی کمر چون در میان آید

گل افشا زند بر سر شکفتن باده نوشان را

به رنگ غنچه ام راز دل آخر بر زبان آید

قوی شد ناله ام چون تار چنگ از ضعف تن جویا

گر انگشتی گذاری بر لبم شور فغان آید