گنجور

کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۱۸

 

دل بر تو نهم رغم بد اندیشان را

وز تو نبرم ستیزۀ ایشان را

ور من بمثل بمیرم اندر غم تو

عشق تو بمیراث دهم خویشان را

کمال‌الدین اسماعیل
 

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸

 

دل بر تو نهم، زنم بداندیشان را

وز تو نبرم ستیزهٔ ایشان را

گر عمر مرا در سر کار تو شود

عهد تو به میراث دهم خویشان را

عراقی
 

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۳۰ - در بیان آنکه سرّ به نااهل نشاید گفتن که او را زیان دارد. زیرا هر سخن را سرّی است و هر سرّی را سرّی دیگر هرکه سخن را داند و سر سخن را نداند ناچار کژ رود و باز سر پیش سر سر همچون سخن است، کسی که سر سر را نداند شنیدن سر زیانش دارد از این سبب موسی علیه‌السلام آن شخصی را که از حضرتش زبان و حوش و طیور التماس می‌کرد منع می‌فرمود و می‌گفت سلیمانی باید که از دانش زبان مرغان زیان نکند، در حق تو دانستن آن زهر قاتل است. باز وی لابه می‌کرد و موسی منع می‌فرمود تا سؤال و جواب از حد گذشت. آخرالامر گفت «ای موسی اگر همه نباشد باری زبان خروس و سگ که در خانه و بر درند بیاموز تا محروم نروم.» موسی زیان آنرا در آن آموختن مشاهده می‌فرمود، چندانکه منعش می‌کرد ممکن نمی‌شد و پند موسی را قبول نمی‌کرد، تا عاقبت آندو زبانرا به وی آموخت و فرمود که «یقین دان که از دانش این زیانمند خواهی شدن.»

 

چونکه حق ضال کرد ایشان را

که کند چاره کفرکیشان را؟

سلطان ولد
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

 

نبود از عاشقی بیم ملامت سینه ریشان را

مرا عشق تو رسوا کرد تا عبرت شد ایشان را

بپوش آن شمع رخ ترسم که خوبان از حسد سوزند

حسد داغی است کز یوسف کند بیگانه خویشان را

منه راز دل ما بر زبان شانه با زلفت

[...]

اهلی شیرازی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰

 

به جز ریش بلا مرهم مبادا ریسه ریشان را

عداوت با دل من باد زهر آلود نیشان را

به من بیگانگان را کی دل هم صحبتی ماند

که با من صحبت غم می کند بیگانه خویشان را

دمی صد چشمه هایی ۰۰۰ از دلم سر آمد و شادم

[...]

عرفی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۴

 

نباشد الفتی با جسم، جان سینه ریشان را

تپیدن مشق پروازست دلهای پریشان را

چنان از دیدن وضع جهان آشفته گردیدم

که جمعیت شمارد دیده ام خواب پریشان را

چراغ صبح صادق روشن از خورشید تابان شد

[...]

صائب تبریزی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۴۱

 

محبت با تو حاجتمند کرده سینه ریشان را

نمی پرسی تو از نامهربانی درد کیشان را

به گوشت زلف می گوید سراسر حال ایشان را

فراهم کن یکی اوراق دلهای پریشان را

سیدای نسفی